سکوت علی علیه السلام ناشی از اقتدار علی علیه السلام بود، لیکن اقتداری که به خاطر مصلحت اسلام، این بار دست به شمشیر نبرد، گرچه برای او بسیار تلخ بود.
برای روشن شدن جواب باید به این چند مطلب اشاره شود:
- حضرت على علیه السلام امام معصوم است و هیچ گاه از او کار باطل و حرف ناحق سر نمى زند. همان طورى که پیامبر هم معصوم است و هر کارى انجام بدهد، حق است. مقصود از این سؤال ها این نیست که ما به کار امام یا پیامبر اعتراض داریم. بلکه هدف ما از طرح این سؤال ها این است که مى خواهیم شناخت و معرفت ما بالاتر برود و هر چه امام یا پیامبر را بهتر بشناسیم، بیشتر پیرو او مى شویم. این نکته را همواره در نظر داشته باشیم.
- على علیه السلام پس از وفات پیامبر (ص) روزهاى سختى را گذرانید. براى نمونه به بخشى از سخنان آن حضرت که در خطبه ى سوم نهج البلاغه است اشاره مى کنیم. این خطبه را خطبه ى شِقشِقیّه مى نامند.
در این خطبه، آن حضرت چنین درد دل مى کند:
«آگاه باشید به خدا سوگند ابوبکر جامه ى خلافت را بر تن کرد در حالى که مى دانست من قُطبِ خلافت هستم. او مى دانست که سیل دانش از من جارى است و پرنده ى دور پرواز نمى تواند به من برسد. وقتى او خلافت را غصب کرد، من لباس خلافت را رها کردم و از آن کناره گیرى کردم و مى اندیشیدم که با دست خالى براى گرفتن حق قیام کنم یا در این محیط تاریک که بزرگسالان در آن فرسوده مى گردند، جوانان پیر مى شوند و انسان مؤمن تا روز قیامت رنج مى کشد، صبر پیشه سازم؟ پس صبر را خردمندانه تر دیدم و صبر کردم. در حالى که خار در چشمم و استخوان در گلویم بود و با چشمان خود مى دیدم که میراث مرا به غارت مى برند. روزگار ابوبکر به سر آمد و خلافت را به عمر بن خطاب سپرد... بسیار شگفت آور است، ابوبکر که در حال حیات خود به مردم مى گفت: مرا رها کنید با این حال خلافت را براى عمر بن خطاب وصیت کرد. هر دو از پستان شتر خلافت، سخت دوشیدند و از حاصل آن بهره مند شدند. ابوبکر خلافت را به دست کسى سپرد که مجموعه اى از خشونت، سخت گیرى، اشتباه و پوزش طلبى بود... من در این مدتِ طولانى و عذاب آور، چاره اى جز صبر نداشتم...» (1)
- حضرت على علیه السلام وقتى شنیدند که ابوبکر را خلیفه کرده اند، با خلافت او مخالفت کرد و آن را نپذیرفت، ابن قتیبه دینوری مى گوید: پس از آن که ابوبکر را به خلافت انتخاب کردند، على علیه السلام را نزد ابوبکر آوردند. به او گفتند: با ابوبکر بیعت کن. او گفت: من به خلافت شایسته ترم، با شما بیعت نمى کنم. شما باید با من بیعت کنید. شما خلافت را از انصار گرفتید و بر آنان خویشاوندى با پیامبر را دلیل آوردید و حالا خلافت را از ما که خاندان پیامبر هستیم غصب مى کنید؟! مگر شما به انصار نگفتید که محمد از ماست و آنان هم به همین جهت خلافت را به شما سپردند و حالا من مانند همین دلیل را براى شما مى آورم. ما که از همه شما به پیامبر نزدیک تر و اَولى هستیم. پس بیایید به انصاف رفتار کنید وگرنه در حالى که آگاهى دارید، گرفتار ظلم مى شوید. عمر گفت: یا على! تو را رها نمى کنیم تا بیعت کنى. على به او گفت: خوب بدوش که نصفش مال توست. تو کار او را امروز استوار کن که فردا آن را به تو خواهد داد.
سپس على گفت: به خدا سوگند اى عمر! سخن تو را نمى پذیرم و بیعت نمى کنم.
ابوبکر گفت: اگر بیعت نکنی مجبورت نمی کنم.
ابوعبیده جراح گفت: پسر عموى عزیزم! تو کم سنّ و سالى، این ها پیران قوم تواند، تو مانند آنان تجربه ندارى، ابوبکر از تو قوى تر است. پس بیا این امر را به ابوبکر تسلیم کن و اگر زنده ماندى تو سزاوار آن هستى.
على علیه السلام فرمود: اى مهاجران! خدا را در نظر بگیرید، حکومت و مِلک حضرت محمد را از خانه اش بیرون نکنید و به خانه هاى خود نبرید و صاحبان آن را کنار نزنید. به خدا قسم اى مهاجران! ما از همه شایسته تریم.
بشیر بن سعید گفت: یا على! اگر انصار این سخنان تو را پیش از بیعت با ابى بکر مى شنیدند همه به تو رأى مى دادند. (2)
ابن قتیبه از علماى اهل سنت مى گوید: ابوبکر سراغ کسانى را که بیعت نکرده و در نزد حضرت على علیه السلام بودند گرفت. عمر بن خطاب را به سوى آنان فرستاد. عمر بن خطاب به خانه على علیه السلام آمد و آنان را صدا زد و گفت: بیایید بیعت کنید. آنان از بیرون آمدن امتناع کردند. عمر بن خطاب هیزم خواست و گفت: سوگند به آن که جان عمر در دست اوست، یا باید از خانه خارج شوید و یا خانه را بر سرتان آتش مى زنم. به عمر بن خطاب گفتند: فاطمه دختر پیامبر هم در خانه است. گفت: گر چه فاطمه در آن جا باشد. در پى این تهدید، همه بیرون آمدند و بیعت کردند، فقط حضرت على علیه السلام بیعت نکرد. (3)
- على علیه السلام پس از وفات پیامبر (ص) تنها ماند و کمک نداشت و اگر آن حضرت کمک و نیروى کافى داشت، دست به شمشیر مى برد و حق را به صاحب حق بر مى گردانید. در نهج البلاغه (4) مى خوانیم:
«خدایا براى پیروزى بر قریش و یارانشان از تو کمک مى خواهم، آنان پیوند خویشاوندى مرا بریدند و کار مرا دگرگون کردند و همگى براى مبارزه با من در حقى که از همه آنان سزاوارترم متحد گردیدند و گفتند: حق را اگر توانى بگیر و یا اگر تو را از حق محروم دارند یا با غم و اندوه صبر کن و یا با حسرت بمیر. به اطرافم نگریستم. دیدم که نه یاورى دارم و نه کسى از من حمایت مى کند. جز خانواده ام که مایل نبودم جانشان به خطر بیفتد. پس خار در چشمم فرو رفته، دیده بر هم نهادم و با گلوى استخوان در آن گیر کرده، جام تلخ را جرعه جرعه نوشیدم و در فرو خوردن خشم در امرى که تلخ تر از گیاه حنظل و دردناک تر از فرو رفتن تیزى شمشیر در دل بوده، شکیبایى کردم.
روزى اشعث بن قیس عرض کرد: یا على! چرا شمشیر نکشیدى تا حق خود را بگیرى؟
على علیه السلام به او فرمود: از همه ى بدریان، از همه ى مهاجران و انصار کمک خواستم و از آن همه مردم فقط چهار نفر پاسخ مثبت دادند: سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر و از خاندان خودم هم کسى نبود که بتوانم با آن دست به کارى بزنم. حمزه که در جنگ احد کشته شد و جعفر هم در جنگ موته. من ماندم و دو نفر از خاندانم. عباس و عقیل. این دو نفر هم که قوى نبودند و به خاطر نبودن کمک و یاور، مرا به بیعت مجبور کردند. (5)
على علیه السلام به اشعث بن قیس فرمود: سوگند به خدا اگر آن روز که با ابوبکر بیعت کردند، چهل نفر همانند آن چهار نفر داشتم سکوت نمى کردم و لکن جز آن چهار نفر هیچ کس را نیافتم. (6)
على علیه السلام همچنین فرمود: اگر قبل از بیعت با عثمان کمک و نیرو داشتم با آنان درگیر مى شدم. (7)
- على علیه السلام همواره خواهان وحدت جامعه نوپاى اسلامى بود و این مسأله را هیچ گاه فراموش نکرد و مهم تر از وحدت مسلمانان، حفظ خود دین اسلام بود. آن حضرت هم به حفظ دین اسلام مى اندیشید و هم به حفظ وحدت مسلمانان.
على علیه السلام فرمود: مردم با ابوبکر بیعت کردند در حالى که من به این امر شایسته تر از او بودم. من هم گوش به حرف آنان کردم و از آنان اطاعت کردم. چون ترسیدم که مردم به دوره ى کفر برگردند. (8)
در نهج البلاغه، (9) آمده است:
«آن گاه که پیامبر به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در کار حکومت با یکدیگر درگیر شدند. سوگند به خدا نه در فکرم مى گذشت و نه در خاطرم مى آمد که عرب، خلافت را پس از رسول خدا از اهل بیت او بگردانند یا مرا پس از وى از عهده دار شدن حکومت بازدارند. تنها چیزى که نگرانم کرد شتافتن مردم به سوى ابوبکر بود که با او بیعت کردند. من دست باز کشیدم تا آنجا که دیدم گروهى از اسلام بازگشته، مى خواهند دین محمد را نابود کنند. پس ترسیدم که اگر اسلام و طرفدارانش را یارى نکنم رخنه اى در آن ببینم یا شاهد نابودى آن باشم که مصیبت آن بر من سخت تر از رها کردن حکومت بر شما است که کالاى چند روزه دنیاست و به زودى ایام آن مى گذرد. چنان که سراب ناپدید شود یا چونان پاره هاى ابر که زود پراکنده مى گردد. پس در میان آن آشوب و غوغا به پا خاستم تا آن که باطل از میان رفت و دین استقرار یافت.»
- در نهج البلاغه (10) آمده است:
«مى دانید که سزاوارتر از دیگران به خلافت، من هستم. سوگند به خدا به آن چه انجام داده اید گردن مى نهم تا هنگامى که اوضاع مسلمین رو به راه باشد و از هم نپاشد و جز من به دیگرى ستم نشود و پاداش این گذشت و سکوت و فضیلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زیورى که به دنبال آن حرکت مى کنید پرهیز مى کنم.»
این سخنان را على علیه السلام وقتى که مردم جمع شدند تا با عثمان بیعت کنند، فرمود.
7- در مورد همکارى حضرت على علیه السلام با خلفاى سه گانه باید دانست که خلفاى سه گانه براى حلّ مشکل خود به آن حضرت مراجعه مى کردند و آن حضرت هم مشکل آن ها را حلّ مى کرد. همکارى حضرت على علیه السلام با آنان به این معنا نیست که حضرت با آن ها دوست و صمیمى بشود و با آن ها رفت و آمد خانوادگى داشته باشد. على علیه السلام هیچ گاه با آنان صمیمى نبود. (11)
براى نمونه به چند مورد از موارد همکارى اشاره مى کنیم:
ابوبکر تصمیم گرفت در جنگ مرتدّان شرکت کند. على علیه السلام به او فرمود: تو به جنگ نرو و در مدینه بمان، تو اگر آسیب ببینى کل تشکیلات آسیب مى بیند. ابوبکر هم از تصمیم خود برگشت.
وقتى که مسلمانان بر بیت المقدس مسلّط شدند، اهل بیت المقدس گفتند: ما به دست رهبر شما تسلیم مى شویم نه به دست شما. عمر بن خطاب در مورد رفتن به شام با صحابه مشورت کرد. عثمان گفت: به شام نرو. ولى على علیه السلام فرمود: برو. عمر بن خطاب پیشنهاد حضرت على علیه السلام را پذیرفت و رفت عمر بن خطاب تصمیم گرفت در جنگ نهاوند شرکت کند تا مسلمانان قدرت بیشترى پیدا کنند. ولى على علیه السلام به او گفت: رفتن تو به جبهه ى ایران مصلحت نیست. تو در مدینه بمان. عمر هم نظر او را پذیرفت. (12)
توجه داشته باشیم که در میان صحابه پیامبر کسى به پایه حضرت على علیه السلام نمى رسید و براى همین همه نیازمند به او بودند. ولى او نیازمند به هیچ کس نبود. على علیه السلام گر چه کنار زده شده بود، ولى همه مسائل را زیر نظر داشت و هر وقت هم راهنمایى مى خواستند، راهنمایى مى کرد.
از آن چه گذشت معلوم شد که عوامل متعددى باعث شد که على علیه السلام دست به شمشیر نبرد. این عوامل عبارتند از:
- بحران ارتداد
- حفظ اسلام
- حفظ وحدت جامعه اسلامى
- جلوگیرى از تزلزل اعتقادى مسلمانان
- بیزارى على علیه السلام از خونریزى بین مسلمانان
و همین عوامل موجب همکارى آن حضرت با خلفاى سه گانه شد.(13)
(1) نهج البلاغه، خطبه ى سوم.
(2) الامامة و السیاسة، ج 1، ص 28.
(3) الامامة و السیاسة، ج 1، ص 30.
(4) نهج البلاغه دشتى خطبه ى 217 ، صفحه 444.
(5) بحار الانوار، ج 29، ص 468.
(6) بحار الانوار، ج 29، ص 470.
(7) بحار الانوار، ج 29، ص 471.
(8) فرائد السمطین، ج 1، ص 320، چاپ بیروت، 1398 قمرى.
(9) نهج البلاغه دشتى، ص 600، نامه 62، بند اول.
(10) نهج البلاغه دشتى، خطبه 74.
(11) کلم طیب، حاج سید عبدالحسین طیب، ص 338.
(12) علىّ بن ابى طالب مستشار امین للخفاء الراشدین، نوشته ى دکتر محمد عمر حاجى، ص 70- 107.
(13) براى آگاهی بیشتر ر.ک:
دانشنامه ى امام على (ع)، ج 6.
سیاست، تحلیلى بر مواضع سیاسى على بن ابى طالب (ع)، نوشته اصغر قائدان.
امام على علیه السلام و مسائل سیاسى، محمد دشتى.
نهج البلاغه.