نامت چه آسان بر لبها مینشیند و یادت، چه داغها بر دلها مینشاند. نامت که میآید، ذهنها لحظههای درنگ را میدوند و... میروند به کوچهای گم شده و متروک و تنها انگار میبینند تو را؛ با جامهای رنگین و سرخ فام، از خون و خاک. بازویی کبود ـ که هماره بوسهگاه پدر بود ـ و صورتی...
بُهت نگاه زنی که تو را مادر بود. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
نامت که میآید، فرشتهها میآیند به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را میبرند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمیزند و خاکیان. اصلاً نمیتوانند از تو حرف بزنند. فقط میمانند چاهها، که آنها را هم، علی علیهالسلام همرنگ آسمانها کرد. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
نامت که میآید، آفتاب، شرمنده میشود و خاموش!
شمعی به یاد چشمت روشن میکنم. عطر سبز خیالت، نخلستان را نشانه میگیرد. و من، آوای پیرزنی را میشنوم که سهمِ شادیاش، پیراهن کهنهات را به بهشت سپرد.
و مسکینی، یتیمی و اسیری، که هر کدام، افطارت جز به هوای نذر عشق نخورد.