قالَ علیه السلام:
«فَرَجَع أَبُوبَکر وَ عُمَر إِلی مَنْزِلِهِما»؛
امام صادق علیه السلام می فرماید: پس ابوبکر و عمر، هر یک به منزل خود بازگشتند.
«وَ بَعَثَ أَبُوبَکر إِلی عُمَر فَدَعاهُ، ثُمَّ قالَ لَه: أَما رَأَیْتَ مَجْلِسَ عَلِیٍّ مِنّا فی هذَا الْیَوْمِ»؛
و ابوبکر شخصی را به سراغ عمر فرستاد و او را به پیش خود خواند، آنگاه به عمر گفت: آیا برخورد امروز علی را با ما ندیدی؟
یعنی ندیدی علی علیه السلام امروز چگونه در حضور مردم آبروی ما را برد؟
«وَاللَّهِ لَئِنْ قَعَدَ مَقْعَداً آخَر لَیُفْسِدَنَّ عَلَیْنا أَمْرَنا»؛
به خدا قسم، اگر او یک نشست دیگری به این صورت داشته باشد، حکومت ما را بر ما فاسد (و متزلزل) خواهد ساخت. لذا از عمر نظرخواهی می کند:
«فَمَا الرَّأْی؟ فَقالَ عُمَر: الرَّأْیُ أَنْ تَأْمُرَ بِقَتْلِهِ»؛
نظر تو چیست؟ پس عمر گفت: به نظر من باید دستور دهی تا او را بکشند.
«قالَ: فَمَنْ یَقْتُلُه؟ قالَ: خالِدُ بْنُ الوَلید»؛
ابوبکر گفت: چه کسی (می تواند) او را بکشد؟ عمر گفت: خالد بن ولید!
عمر می دانست خالد بن ولید نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام خیلی کینه دارد، لذا او را پیشنهاد کرد.
«فَبَعَثا إلی خالِدِ بْنِ الْوَلید فَأَتاهُما فَقالا لَهُ: نُریدُ أَنْ نحْمِلَکَ عَلی أَمرٍ عَظیمٍ»؛
پس ابوبکر و عمر شخصی را نزد خالد بن ولید فرستادند و او هم به حضور آن دو رسید. پس آن دو گفتند: اراده کرده ایم که تو را به کار بزرگی وادار نماییم.
«قالَ: إِحْمِلانی عَلی ما شِئْتُما وَلَوْ عَلی قَتْلِ عَلِیِّ بْنِ أَبی طالب!»؛
خالد بن ولید به آن دو گفت: مرا بر هر آنچه می خواهید وادارید، اگر چه آن کار، کشتن علی بن ابیطالب باشد!
معلوم می شود خالد هم حدس می زده که رفقایش در چه فکری هستند!
«قالا: فَهُوَ ذاکَ. فَقال خالِد: مَتی أَقْتُلُه؟»؛
ابوبکر و عمر گفتند: خواسته ما نیز همین است. پس خالد گفت: چه زمانی او را بکشم؟
«قالَ أَبُوبَکر: احْضرِ الْمَسْجِدَ وَ قُمْ بِجَنْبِهِ فِی الصَّلاة فَإِذا سَلَّمْتُ فَقُمْ إِلَیْهِ وَاضْرِبْ عُنُقَه»؛
ابوبکر گفت: در مسجد حاضر شو و در کنار علی علیه السلام در نماز بایست. پس وقتی من سلام نماز را دادم، بلند شو و گردن او را بزن!
معلوم می شود امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد می رفته و پشت سر ابوبکر هم نماز می خوانده است؛ حالا یا برای تقیّه بوده، یا برای مصلحت و حفظ وحدت مسلمانان.
«قال: نَعَم»؛ خالد بن ولید گفت: چشم.
«فَسَمِعَتْ أَسْماءُ بِنْتُ عُمَیْس وَ کانَتْ تَحْتَ أَبی بَکر فَقالَتْ لِجارِیَتِها: إِذْهَبی إِلی مَنْزِلِ عَلِیٍّ وَ فاطِمَة علیها السلام وَ اقرَئیهِمَا السَّلام وَ قُولی لِعَلِیّ علیه السلام: إِنَّ المَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنّی لَکَ مِنَ النَّاصِحینَ»؛
این گفتگو را «اسما بنت عمیس» که همسر ابوبکر بود شنید. پس اسماء به کنیز خود گفت: به منزل علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام برو و به هر دو سلام برسان و برای علی علیه السلام (این آیه را بخوان و) بگو: «این جماعت توطئه کشتن شما را تدارک دیده اند، پس از شهر خارج شوید، همانا من خیر و صلاح شما را می خواهم».
«اسماء بنت عمیس» از علاقه مندان به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بوده است؛ ابتدا جعفر بن ابیطالب علیه السلام برادر حضرت علی علیه السلام با او ازدواج می کند و بعد از شهادت جعفر رضوان اللَّه تعالی علیه همسر ابوبکر می شود، با این حال از علاقه مندان و وفاداران به امیرالمؤمنین علیه السلام و حضرت زهرا علیها السلام می باشد.
این جمله اسماء از قرآن کریم گرفته شده است و اشاره به داستان حضرت موسی علیه السلام دارد که در آن مؤمنی که در دستگاه فرعون بوده، شخصی را نزد حضرت موسی علیه السلام فرستاد تا به او بگوید که قوم و جمعیّت دارند مشورت می کنند و قرار می گذارند که تو را بکشند؛ پس از شهر خارج شو و من خیر تو را می خواهم؛ در اینجا نیز اسماء بنت عمیس، خواست با ذکر این آیه به حضرت علی علیه السلام بفهماند که ابوبکر و عمر، نقشه قتل تو را در سر دارند و بهتر است از مدینه خارج شوی.
«فَجاءَتْ، فَقالَ أَمیرُالمُؤْمِنین علیه السلام: قَولی لَها: إِنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ ما یُریدُونَ»؛
کنیز هم آمد (و پیغام را به حضرت رساند)؛ پس امیرالمؤمنین علیه السلام (در پاسخ او) فرمود: به اسماء بگو: خداوند آنها را به هدفی که دارند نمی رساند و مانع آنها می شود.
حضرت در اینجا با بیان این جمله، به اسماء می فهماند که خداوند توطئه و نقشه آنان را خنثی خواهد کرد و نمی گذارد که آنها به هدفشان برسند.
«ثُمَّ قامَ وَ تَهَیَّأَ لِلصَّلاةِ وَ حَضرَ الْمَسْجِدَ وَ صَلّی خَلْفَ أَبی بَکْر وَ خالِدُ بْنُ الْوَلید یُصَلِّی بِجَنْبِه، وَ مَعَهُ السِّیْف»؛
سپس حضرت برخاستند و آماده نماز شدند و در مسجد حاضر شده و پشت سر ابوبکر نماز خواندند و خالد بن ولید هم در کنار امیرالمؤمنین علیه السلام به نماز ایستاد، در حالی که شمشیری به همراه او بود.
«فَلَمّا جَلَسَ أَبُوبَکْر فِی التَّشَهُّدِ، نَدِمَ عَلی ما قالَ وَ خافَ الْفِتْنَةَ، وَ عَرِفَ شِدَّةَ عَلِیٍّ علیه السلام وَ بَأْسَه»؛
پس وقتی ابوبکر برای تشهّد نماز نشست، از آنچه به خالد گفته بود پشیمان شد و ترسید فتنه شود و شجاعت و تسلیم ناپذیری علی علیه السلام را یادآور شد.
ابوبکر در همان حال تشهّد با خود گفت: الآن ممکن است علی علیه السلام با شجاعت و سرسختی که دارد بر خالد غالب شود، یا اگر خالد هم بتواند موفّق شود، مردم و شیعیان علی علیه السلام تحریک شوند و بالاخره برای حکومت او فتنه درست شود.
«فَلَمْ یَزَل مُتفَکِّراً لایَجْسِر أَنْ یُسَلِّم، حَتّی ظَنَّ النَّاسُ أَنَّهُ قَدْ سَها»؛
و در تشهد نماز همینطور در حال فکر کردن بود و جرأت اینکه سلام نماز را بدهد نداشت تا آنجا که مردم فکر کردند او در نماز به اشتباه افتاده است.
«ثُمَّ الْتَفَتَ إلی خالِدِ، فَقالَ: یا خالِد! لاتَفْعَلَنَّ ما أَمَرْتُک، وَالسَّلامُ عَلََیْکُمْ وَ رَحْمَةُاللَّهِ وَ بَرَکاتُه»؛
بالاخره ابوبکر (در حال نماز!) به خالد التفات کرد و گفت: ای خالد! آنچه را که به تو دستور داده بودم، انجام نده! و سلام نماز را داد.
«فَقالَ أَمیرُالمُؤْمِنینَ علیه السلام: یا خالِد! مَا الَّذی أَمَرَکَ بِه؟»؛
پس امیرالمؤمنین علیه السلام رو به خالد کرد و فرمود: ای خالد! ابوبکر چه چیزی را به تو امر کرده بود؟
«فَقالَ: أَمَرَنی بِضَرْبِ عُنُقِک»؛ خالد گفت: ابوبکر دستور داده بود تا گردن تو را بزنم!
«قالَ علیه السلام: أَوَ کُنْتَ فاعِلاً؟ قالَ: إِی وَاللَّهِ؛ لَوْ لا أَنَّهُ قالَ لی لاتَقْتُلْهُ قَبْلَ التَّسْلیمِ، لَقَتَلْتُکَ!»؛
حضرت فرمود: آیا تو این کار را می کردی؟! خالد گفت: آری به خدا قسم؛ اگر او قبل از سلام نماز نگفته بود که او را نکش، همانا تو را کشته بودم!
«قالَ علیه السلام: فَأَخَذَهُ عَلِیٌّ علیه السلام فَجَلدَ بِهِ الأَرْض فَاجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَیْهِ، فَقالَ عُمَر: یَقْتُلهُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ»؛
امام صادق علیه السلام (که راوی روایت هستند) می فرماید: پس علی علیه السلام خالد را گرفته و محکم به زمین کوبید. پس مردم همه دور او جمع شدند و عمر (از روی ترس و واهمه) گفت: به خدای کعبه، علی او را می کشد.
«فَقالَ النَّاسُ: یا أَبَاالْحَسَن! اَللَّه اَللَّه بِحَقِّ صاحِبِ الْقَبْر؛ فَخَلّی عَنْهُ»؛
پس مردم خطاب به امیرالمؤمنین علیه السلام گفتند: ای اباالحسن! خدا را، به حق صاحب این قبر (او را نکش و رها کن؛ و اشاره به قبر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله کردند)؛ پس حضرت، دست از خالد برداشت.
«ثُمَّ الْتَفَتَ إلی عُمَر، فَأَخَذَ بَتلابیبِه وَ قالَ: یَابْنَ صَهّاک! وَاللَّهِ لَوْ لا عَهْدٌ مِنْ رَسُولِ اللَّه صلی اللَّه علیه و آله، وَ کِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَق، لَعَلِمْتَ أَیُّنا أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً؛ وَ دَخَلَ مَنْزِله»؛
سپس حضرت رو به عمر کرده و یقه لباس او را گرفتند. آنگاه حضرت، خطاب به عمر کرده و فرمودند: ای پسر صهّاک! به خدا قسم اگر چنانچه عهدی از جانب رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وجود نداشت (و دستور نداشتم که ساکت باشم) و دستوری از جانب خدا جلوتر نبود، همانا می دانستی که کدام یک از ما از حیث یار و یاور ضعیف تریم و عدد کدام یک از ما کمتر است؛ آنگاه حضرت به منزل خود رفتند.
حضرت علی علیه السلام می دانستند که همه این بازی ها را عمر درست کرده و اصلاً عمر بود که به ابوبکر پیشنهاد کرد تا خالد را فراخواند و نقشه ترور را طرح کنند؛ لذا گریبان عمر را گرفته و او را مورد عتاب خویش قرار دادند. (31)
(31) الاحتجاج مرحوم طبرسی.