بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

ختم صلوات

ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)

طبقه بندی موضوعی

۶۹ مطلب با موضوع «شهادت» ثبت شده است

اینجا سؤالاتی مطرح است:

سؤال اول: آن است که امر خلافت از دو حال خارج نبود: یا نبی مکرم برای خود جانشین معرفی کرده بود- چنان که عقیده شیعه است- یا معین نکرده بود و این مهم را به آرای مردم موکول نموده بود- چنان که عامه می گویند- و در اینجا حالت سوم معقول نیست؛ زیرا امر دایر بین نفی و اثبات است و واسطه غیر معقول می باشد. اما حالت اول، یعنی بگوییم رسول خدا از ابوبکر کم علاقه تر به امت نبود. یعنی همچنان که ابوبکر عمر را به جانشینی خود معرفی کرد رسول خدا هم برای خود جانشین معرفی فرمود. حال آن خلیفه هر کس باشد. در این صورت شایسته بود که همان شخص را به حکومت برکشیده و از او اطاعت نمایند؛ زیرا با فرض معین بودن خلیفه از طرف خدا و رسول محلی برای سقیفه باقی نمی ماند. بنابراین، قضیه تمام بود و باید مسلمین و در رأس آنها مدعیان خلافت از کفن و دفن رسول خدا فارغ می شدند و سپس بر طبق برنامه معین شده حرکت شروع می شد.

اما حالت دوم، یعنی بگوییم کسی معین نشده بود و این مهم بر دوش مردم گذاشته شده بود. در این صورت هم نخست باید مسلمین از کفن و دفن رسول خدا فراغت می جستند، سپس در پیرامون خلافت بحث می شد. بنابراین، به عقیده شیعه که مدعی نص (18) است و سنی که نص را قبول ندارد ابوبکر و عمر و ابوعبیده راه خلاف پیموده کاری دور از عقل و منطق و شریعت انجام داده اند و به قطع خدا و رسول از این عمل ناراضی بودند.

سؤال دوم: در صورتی که در این باب نص بود چرا چنین کردند؟ و اگر نبود آیا علی و سلمان و اباذر و عمار و امثال آنها از مسلمین نبودند و حق شرکت در این رأی گیری آزاد را نداشتند؟ اگر داشتند چرا مطلع نشدند؟ و اگر حق داشتند چرا حق نداشتند؟! مثلاً اگر دو سه روز قضیه به تأخیر می افتاد تا تمام مسلمین از دفن پیامبر فارغ شوند آنگاه بروند در سقیفه یا جای دیگر بنشینند و تبادل افکار نمایند و هر کس را بخواهند خلیفه نمایند چه اشکالی پیش می آمد؟ و چرا چنین نکردند؟ آیا نفهمیدند و از روی جهل چنین کردند؟ یا از روی عمد بود که کار به اینجا ختم گردید؟ قطعاً از روی جهل نبود؛ زیرا اگر پدر ابوبکر- مثلاً- می مرد قطعاً ابوبکر جنازه او را روی زمین نمی گذاشت و در سقیفه شرکت نمی کرد. اما در حال حاضر بدن رسول خدا را روی زمین می گذارد و آینده خود را در دنیا می سازد. از اینجاست که علاقه آنان به دین و رسول خدا معلوم می شود، البته اگر کسی به دیده انصاف به مسأله بنگرد.

سؤال سوم: آیا رسول خدا فقط پیامبر علی علیه السلام و خواص آن حضرت بود، یا پیامبر همه بود؟ در صورت قبول حالت اول بحثی نداریم؛ ولی در صورت دوم چرا باید بعد از رحلت رسول خدا جنازه مبارکش روی دست علی علیه السلام باشد و دیگران نسبت به این امر بی تفاوت باشند؟ آیا معنای مسلمانی همین است؟

سؤال چهارم: از انصار می پرسیم: شما چرا رفتید و دور سعد بن عباده را گرفته مسأله خلافت را مطرح ساختید؟ اگر انصار در این امر شنیع پیش قدم نمی شد ابوبکر و عمر و ابوعبیده هوس خلافت نمی کردند و به سقیفه نمی آمدند. آیا انصار که دم از دین می زدند احساس مسؤولیت نکرده بدن رسول خدا را روی زمین بگذارند و در سقیفه گرد هم جمع شوند و برای دیگران راه رسیدن به اهدافشان را باز نمایند؟

سؤال پنجم: شما، ای گروه انصار! که عاقبت گفتید: حالا که چنین است پس چرا با علی علیه السلام بیعت نکنیم که از تمام جهات شایسته تر است، از شما باید پرسید آیا از اول علی را نمی شناختید؟ چرا خوب می شناختید؛ ولی تا آن ساعت امید به خلافت داشتید وقتی دیدید کار از کار گذشت و شما را جز وزر و وبال بهره ای نیست چنان گفتید.

سؤال ششم: انصار برای حقانیت خود از شمشیرهایی که در راه خدا زده بودند یاد می کردند و خود را به خلافت اولی می دانستند و مهاجرین به خویشاوندی با رسول می بالیدند. در اینجا باید گفت در هر دو صورت امیرالمؤمنین، علی علیه السلام از هر دو گروه سزاوارتر بود؛ زیرا مجاهدات علی در راه خدا از مجاهدات تمام انصار صدها مرتبه بیشتر و قرابت او با رسول خدا - سبباً و نسباً- قابل انکار نبود و نیست؛ پس چرا نام امیرالمؤمنین، علی مطرح نشد؟

جواب از تمام این سؤالات به طور خلاصه اینست که مهاجر و انصار دنبال فرصت می گشتند و چون دیدند فعلاً امیرالمؤمنین مشغول به کار مهمی است و حاضر نیست همچون سایر مسلمین بدن رسول خدا را روی زمین بگذارد و به امر دیگری خود را مشغول سازد؛ لذا از این فرصت حداکثر استفاده را بردند و کردند آنچه نباید می کردند و این مطلب کاملاً واضح است، زیرا اگر علی علیه السلام در مجلس حاضر می بود مهاجرین نمی توانستند به بهانه خویشاوندی با رسول خدا و امثال این دسایس زمامدار امر خلافت گردند؛ چون علی علیه السلام از همه مردم آن روز با قطع نظر از نص سزاوارتر به خلافت بود. حالا چرا این کار را کردند و این ننگ را تا دنیا دنیاست به جان خریدند که مسلین برای کسب مقام بیشتر از پیامبر و دینشان حرص می ورزند. پس معلوم می شود دین برای آنان وسیله رسیدن به مقام و امکانات مادی است، و نه وسیله ای برای دستیابی به معنویات؟

سرّ این عمل یکی از دو چیز است: اول آنکه بگوییم مسلمانان اصلاً اسلام را در واقع قبول نداشتند و هدفشان از پذیرفتن ظاهر اسلام دنیا بود، که این احتمال ضعیف است؛ زیرا یک عده ای چنین بودند ولی کلیت، و بلکه باید گفت اکثریت هم نداشت.

ممکن است عده ای معتقد باشند که شمشیرهایی که علی علیه السلام در راه خدا زده مشرکین عرب را به قتل رسانیده است علت این عداوت بود؛ زیرا مقتولین معمولاً از خویشان همین مسلمانان بودند. این نظریه ای است که شاید اکثراً پذیرفته باشند.

نظریه دوم آن است که کمالات علی علیه السلام موجب برانگیختن شعله حسد در قلوب مسلمین بود. بنابراین، نمی توانستند قبول کنند که علی علیه السلام هم واجد تمام کمالات باشد و هم حاکم بر مسلمین. که این احتمال هیچ بعید به نظر نمی رسد؛ چنانکه از بعضی کلمات عمر در ایام خلافتش با عبدالله بن عباس استفاده می شود. چون عمر گفت: «نبوت و خلافت نمی شود در یک خانواده باشد و سایر مردم سهمی نداشته باشند. عدالت در این است که نبوت از خاندان علی علیه السلام و خلافت از خاندان ما و سایر مسلمین باشد». (19)

 


(18) نص: اشاره صریح و بی پرده به موضوعی را گویند، مانند اشاره روشن پیامبر (ص) به جانشینی امیر مؤمنان.

(19) سوگنامه فدک، سید محمد تقی نقوی، ص153.

دانشمند معروف اهل تسنّن ابن ابی الحدید در راستای اخبار فدک، از کتاب «السّقیفه» تألیف احمد بن عبدالعزیز جوهری (یکی از علمای اهل تسنّن) نقل می کند: وقتی که ابوبکر خطبه فاطمه علیها السلام را پیرامون، فدک شنید، سخنان فاطمه علیها السلام برای او بسیار سنگین و رنج آور گردید، و در حضور جمعیّت، بالای منبر رفت و گفت:

«ای مردم!» این چه وضعی است؟ شما چرا به هر سخنی گوش فرامی دهید، این آرزوها در عهد رسول خدا صلی الله علیه و آله در کجا بود؟ آگاه باشید، هر کسی در این مورد (فدک) چیزی از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده بیان کند و هر که حضور داشت، سخن بگوید اِنَّما هُوَ ثَعالَة شَهِیدَة ذَنَبُهُ (از ترجمه این جمله رکیک، پوزش می طلبیم) او فتنه انگیزی می کند، او کسی است که می گوید به حالت اوّل (هرج و مرج) برگردیم پس از آنکه پیر شده است، از افراد ضعیف کمک می طلبد، و زنان را به یاری خود دعوت می کند، همچون زن معروف «اُمّ طَحَّال» است که دوست ترین خویش آن زن کسی است که دامن آلوده داشته باشد!!، آگاه باشید اگر بخواهم می گویم و اگر بگویم، روشن سازم، ولی اکنون راه خاموشی را پیش گرفته ام!!

سپس ابوبکر به انصار رو کرد و گفت: ای گروه انصار! سخنان دیوانگان شما را شنیدم با اینکه به پیوند با پیامبر صلی الله علیه و آله سزاوارترید، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله به میان شما آمد شما به او پناه دادید و او را یاری نمودید، آگاه باشید، من زبان و دستم را به سوی کسی که این مقام را شایسته ما نمی بیند دراز نمی کنم.

سپس از منبر پائین آمد، و فاطمه علیها السلام به خانه خود بازگشت.

ابن ابی الحدید می گوید: من این گفتار (جسورانه) ابوبکر را برای نقیب، یحیی بن ابی زید بصری، خواندم و گفتم: ابوبکر در این گفتار به چه کسی اشاره می کند؟ و منظورش کیست؟

گفت: بلکه تصریح می کند.

گفتم: اگر تصریح می کرد، از تو سؤال نمی کردم.

نقیب خندید و گفت: منظورش علی بن ابیطالب علیه السلام است.

گفتم: همه این سخنان در مورد علی علیه السلام است؟

گفت: آری «اِنّه الْمُلْک یا بُنَیّ»؛ ای پسر جان، این رسم پادشاهی است که خویش و بیگانه نمی شناسد!

گفتم: انصار در این مورد چه گفتند؟

گفت: از علی علیه السلام یاد کردند (و حق را با علی دانستند) ابوبکر از سخن آنها هراسان شد و آنها را از چنین سخنانی نهی کرد.

از واژه های گفتار ابوبکر، از نقیب پرسیدم و او معنی آنها را برایم بیان کرد. (17) .

 


(17) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 16، ص 215.

ابن ابی الحدید عالم معروف اهل تسنّن از کتاب «السّقیفه» جوهری روایت می کند، شعبی نقل کرد که ابوبکر به عمر گفت: «خالد بن ولید» کجاست؟ عمر، خالد را نشان داد. ابوبکر به عمر و خالد گفت: با هم نزد علی علیه السلام و زبیر بروید و آنها را به اینجا بیاورید.

عمر و خالد به درِ خانه زهرا علیها السلام آمدند، خالد کنار در ایستاد، و عمر وارد خانه شد، و به زُبیر گفت: این شمشیر چیست که در دست داری؟ زبیر گفت: این شمشیر را آماده کرده ام تا با علی علیه السلام بیعت کنم.

در خانه جمعی از اصحاب از جمله مقداد و همه بنیهاشم حضور داشتند. عمر شمشیر را از دست زبیر ربود و آن را روی سنگی که در خانه بود کوبید و شکست، سپس دست زبیر را گرفت و بلند کرد و از خانه بیرون آورد، و در بیرون خانه به خالد گفت: مراقب زبیر باش، خالد زبیر را نگه داشت. با توجه به اینکه گروه بسیاری از فرستاد گان ابوبکر به عنوان حفاظت خالد و عمر، کنار در خانه اجتماع کرده بودند. سپس عمر وارد خانه حضرت علی علیه السلام شد و به علی علیه السلام گفت: «برخیز و بیعت کن». (14) .

علی علیه السلام برنخاست و از بیعت امتناع ورزید، عمر دست علی علیه السلام را گرفت و گفت: برخیز. آن حضرت اطاعت نکرد. سرانجام آن حضرت را به اجبار از خانه بیرون آورد و به خالد سپرد و جمعیّت بسیاری همراه خالد بودند. عمر با همراهان، علی علیه السلام و زبیر را با اکراه و اجبار به سوی مسجد بردند. مردم از هر سو آمدند و اجتماع کردند و تماشا می نمودند، به طوری که کوچه های مدینه پر از جمعیّت شد.

فاطمه علیها السلام وقتی که این گونه رفتار عمر را مشاهده کرد، با فریاد و فغان به میان جمعیّت آمد، زنان بنی هاشم و زنهای دیگر، اطراف او را گرفتند، آنگاه فاطمه علیها السلام در کنار در خانه ایستاد و فریاد زد:

«ای ابوبکر! چقدر زود بر اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله یورش بردید و جسارت کردید، سوگند به خدا من دیگر با عمر، سخن نمی گویم تا خداوند را ملاقات کنم».

روایت کننده می گوید: وقتی که علی علیه السلام و زبیر بیعت کردند، و آن فتنه ها و خروشها آرام گرفت، ابوبکر نزد فاطمه علیها السلام رفت و از عمر شفاعت کرد، و از فاطمه علیها السلام خواست که عمر را ببخشد، فاطمه از عمر راضی شد. (!!) (15) .

ابن ابی الحدید (پس از نقل مطلب فوق اظهار نظر کرده و) می گوید: «به نظر من، صحیح این است که فاطمه علیها السلام وقتی که از دنیا رفت، نسبت به ابوبکر و عمر، ناراحت و (خشمگین) بود، و وصیّت کرد که آنها در نماز بر جنازه او شرکت نکنند، و این پیش آمد، در نزد اصحاب ما از گناهان صغیره بوده و آنها مشمول آمرزش شده اند (!!) و بهتر این بود که ابوبکر و عمر، به فاطمه علیها السلام احترام کنند، و به مقام ارجمند او توجّه نمایند، ولی آنها از تفرقه و اختلاف، بیم داشتند، و کاری را که به نظرشان صلاح تر بود انجام دادند. آنها در دین و قوّت یقین در جایگاه ارجمندی بودند، و مثل چنین اموری اگر ثابت شود، گناه کبیره نیست، بلکه از گناهان کوچکی است که معیار تولّی و تبرّی (دوستی و دشمنی) نخواهند بود!!». (16) .

 


(14) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 48.

(15) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 49.

(16) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 50.

ابن قُتیبه می گوید: حضرت علی علیه السلام بعد از جریان سقیفه شبها فاطمه علیها السلام را سوار بر چارپایی می کرد و در مجالس انصار می گردانید، و فاطمه علیها السلام از آنها می خواست که از او پشتیبانی کنند. آنها در پاسخ می گفتند: «ای دختر رسول خدا! بیعت ما با این مرد (ابوبکر) انجام شد و کار از کار گذشت، اگر شوهر و پسرعموی تو قبل از ابوبکر به سوی ما سبقت می گرفت، ما به او مراجعه می کردیم و رهبری او را می پذیرفتیم.»

حضرت علی علیه السلام در پاسخ آنها می فرمود: «آیا من جنازه رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خانه اش رها کنم و آن را دفن نکرده بگذارم و به سوی شما بیایم و با مردم درباره حاکمیّت به جای پیامبر صلی الله علیه و آله منازعه کنم؟!»

حضرت فاطمه علیها السلام فرمود: «ابوالحسن علیه السلام لازم و سزاوار بود که تجهیزات رسول خدا صلی الله علیه و آله را انجام دهد، ولی مهاجر و انصار کاری کردند که خداوند آنها را بازخواست و مجازات خواهد کرد.» (11) .

دانشمند مذکور، «ابن قُتَیْبَه» درباره چگونگی بیعت علی علیه السلام می گوید: تا این که ابوبکر در مورد آنانکه بیعت نکردند به جستجو پرداخت و آنها را در نزد علی علیه السلام یافت، عمر را نزد آنها فرستاد، عمر به خانه علی علیه السلام رفت و فریاد زد که برای بیعت بیرون بیایید. آنها از بیرون آمدن از خانه علی علیه السلام امتناع ورزیدند.

عمر گفت: «سوگند به آن کسی که جان عمر در دست او است قطعاً باید بیرون بیایید وگرنه خانه را با اهلش به آتش می کشم!»

بعضی از حاضران به عمر گفتند: حضرت فاطمه علیها السلام در خانه است!

عمر گفت «وَ اِنْ»؛ گرچه فاطمه نیز در خانه باشد.

ناگزیر آنان که در خانه بودند بیرون آمدند و با ابوبکر بیعت کردند، جز حضرت علی علیه السلام که بیرون نیامد چه آنکه گمان می کرد سوگند یاد کرده که بیرون نمی آیم و عبا بر دوش نمی افکنم تا قرآن را در خانه جمع کنم.

فاطمه علیها السلام کنار در خانه ایستاد و خطاب به مهاجرین فرمود: «من قومی را بد محضرتر از شما نمی شناسم که جنازه رسول خدا صلی الله علیه و آله را نزد ما رها کردید و به دنبال کار خود رفتید و بدون ما کار را پایان یافته اعلام نمودید، ما را از امر خلافت کنار زدید، و حقّ ما را پامال کرده و غصب نمودید».

وقتی که عمر، این گفتار را از فاطمه علیها السلام شنید، نزد ابوبکر رفت و گفت: «آیا این مرد (علی علیه السّلام) را که با بیعت مخالفت می کند، جلب و بازخواست نمی کنی؟»

ابوبکر به شخصی بنام «قُنْفُذْ» که غلام آزاد شده اش بود، گفت به نزد علی علیه السلام برو، و به او بگو نزد ما بیاید. قنفذ نزد علی علیه السلام آمد، علی علیه السلام به او فرمود: چه می خواهی؟

قنفذ گفت: خلیفه رسول خدا صلی الله علیه و آله شما را می طلبد.

علی علیه السلام فرمود: چقدر زود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ بستید (و خود را جانشین او خواندید).

قنفذ بازگشت و سخن علی علیه السلام را به ابوبکر گفت، ابوبکر گریه شدیدی کرد.

عمر برای بار دوّم به ابوبکر گفت: «به این مرد متخلّف (علی علیه السّلام) مهلت نده!»

ابوبکر به قنفذ گفت: نزد علی علیه السلام برو و بگو: امیرمؤمنان (ابوبکر) تو را دعوت می کند که بیائی و بیعت کنی. قنفذ نزد علی علیه السلام آمد و پیام ابوبکر را ابلاغ کرد.

علی علیه السلام صدای خود را بلند کرد و گفت: «سُبْحانَ اللَّهِ لَقَدْ اِدَّعی ما لَیْسَ لَهُ»؛ عجبا! او مقامی را که از آنِ او نیست، ادّعا می کند.

قنفذ برگشت و سخن علی علیه السلام را به ابوبکر گفت. باز ابوبکر گریه شدیدی کرد. در این هنگام عمر خود برخاست و همراه جماعتی به در خانه فاطمه علیها السلام آمد، حلقه در را کوبیدند، هنگامی که فاطمه علیها السلام صدای آنها را شنید، با صدای بلند خطاب به پدر فرمود:

«ای پدر! رسول خدا! چه ظلم ها بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابوقُحافه به ما رسید!»

هنگامی که همراهان عمر صدا و گریه فاطمه علیها السلام را شنیدند، بسیار اندوهگین شدند، و گریه کردند آن گونه که نزدیک بود دلهایشان پاره گردد و جگرهایشان سوراخ شود. ولی عمر با چند نفر کنار در خانه فاطمه علیها السلام باقی ماندند و علی علیه السلام را از خانه بیرون آوردند و او را نزد ابوبکر بردند، و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. علی علیه السلام فرمود: بیعت نمی کنم.

گفتند: سوگند به خدا اگر بیعت نکنی، گردنت را می زنیم.

علی علیه السلام فرمود: «در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله را کشته اید».

عمر گفت: بنده خدا آری، ولی برادر رسول خدا، نه «عَبْدُ اللَّه فَنَعَمْ!! وَ اَمّا اَخُو رَسُولِهِ فَلا».

ابوبکر در این هنگام ساکت بود و سخنی نمی گفت. عمر به او گفت: آیا علی علیه السلام را به بیعت امر نمی کنی؟!

ابوبکر گفت: تا فاطمه علیها السلام در نزد علی علیه السلام است من او را بر چیزی اجبار نمی کنم.

در این وقت حضرت علی علیه السلام کنار قبر پیامبر آمد با چشمی گریان و صدایی حزن آور، فریاد زد:

«یَابْنَ اُمَّ اِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونی وَ کادُوا یَقْتُلُونَنِی»؛ (12) ای فرزند مادرم! این گروه مرا در فشار گزاردند و نزدیک بود مرا به قتل برسانند. (13)

 


(11) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 6، ص 13؛ ج 11، ص 14.

(12) این فراز، سخن هارون به موسی علیه السلام است که در قرآن سوره اعراف آیه 150 آمده است.

(13) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 101.

علّامه طبرسی، در کتاب احتجاج از احمد بن هشام روایت نموده که در زمان خلافت ابوبکر نزد عُبادة بن صامت رفتم، به او گفتم: آیا مردم، قبل از آنکه ابوبکر خلیفه گردد، او را بر دیگران، برتر می دانستند؟

عُباده در پاسخ گفت: «وقتی ما در موضوعی خاموش بودیم، شما نیز خاموش باشید و تجسّس نکنید، سوگند به خدا، علی علیه السلام سزاوارتر به خلافت بود چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله سزاوارتر به نبوّت نسبت به ابوجهل بود، به علاوه (این حدیث را از من بشنو:) ما روزی در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم، علی و ابوبکر و عمر به در خانه آن حضرت آمدند، نخست ابوبکر وارد خانه شد، سپس عمر و بعد از او علی علیه السلام وارد شد. گویی خاکستر به صورت پیامبر صلی الله علیه و آله پاشیده شد، این گونه متغیّر گردید و سپس به علی علیه السلام فرمود: آیا این دو نفر بر تو پیشی می گیرند، با اینکه خداوند تو را امیر آنها قرار داده است؟!

ابوبکر گفت: ای رسول خدا! فراموش کردم، عمر گفت: اشتباه و غفلت نمودم. رسول خدا صلی الله علیه و آله به آنها فرمود: لا نَسَیتما وَ لا سَهَوْتُما...؛ نه فراموش کردید و نه غفلت و اشتباه، گویا شما را می بینم که مقام رهبری را از دست او بیرون کشیده اید و برای بدست گرفتن قدرت، با او به جنگ و نزاع پرداخته اید، و دشمنان خدا و رسولش، شما را در این موضوع یاری می کنند، و گوئی می نگرم که شما دو نفر، مهاجران و انصار را به جان هم انداخته اید که به خاطر دنیا، با شمشیر همدیگر را می کوبند، و گویی اهل بیتم را می نگرم که مقهور و ستم دیده شده و در اطراف و اکناف پراکنده شده اند، و این موضوع در علم خدا گذشته است.

سپس رسول اکرم صلی الله علیه و آله آنچنان گریست که اشکش سرازیر شد آنگاه به علی علیه السلام فرمود:

«یا عَلِیُّ اَلصّبْرَ اَلصَّبْرَ حَتّی یَنْزِلَ الْاَمْرَ وَ لا قُوَّة اِلّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم...»؛

ای علی! صبر کن و شکیبا باش تا امر خداوند فرود آید، و هیچ نیرویی جز نیروی خداوند نیست، زیرا در این صورت، برای تو آنقدر اجر و پاداش در پیشگاه خدا هست که دو فرشته نویسنده نمی توانند آن را برشمرند، و پس از آنکه زمام امور رهبری به دست تو افتاد، بر تو باد به شمشیر و شمشیر، و کشتن و کشتن، تا مخالفان به سوی فرمان خدا و فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگردند، چرا که تو بر حق هستی، و کسانی که همراه تو بر ضد باطل برخیزند، بر حق هستند، و همچنین فرزندان تو پس از تو تا روز قیامت بر حق می باشند. (10)

 


(10) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 109.

در این هنگام، ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و ابوعبیده است، با یکی از این دو نفر، هر کدام را که می خواهید، بیعت کنید.

عمر و ابوعبیده گفتند: سوگند به خدا در به دست گرفتن امر خلافت، بر تو پیشی نمی گیریم، تو بهترین مهاجران هستی، تو جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله در اقامه نماز هستی که بهترین دستور دین است!! اکنون دست دراز کن تا با تو بیعت کنیم.

وقتی که ابوبکر، دستش را دراز کرد تا عمر و ابوعبیده با او بیعت کنند، بشیر بن سعد بر آنها پیش گرفت و با ابوبکر بیعت کرد، حُباب بن منذر انصاری فریاد زد: «ای بشیر! خاک بر سر تو باشد، بخل کردی که پسر عمویت (سعد بن عُباده) امیر شود؟!».

اسید بن حضیر رئیس دودمان اَوْس، به اصحاب خود رو کرد و گفت: سوگند به خدا اگر شما با ابوبکر بیعت نکنید، طایفه خزرج همیشه بر شما برتری خواهند یافت.

اصحاب اسید برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند، در نتیجه «سعد بن عُباده» در این راستا شکست خورد، و طایفه خزرج با او همدست نشدند.

در این وقت، مردم از هر سو آمدند و با ابوبکر بیعت نمودند، و در این بین سعد بن عُباده که در بستر خود بیمار و نشسته بود، نزدیک بود زیر دست و پای جمعیت قرار گیرد و صدا زد: مرا کشتید!

عمر گفت: سعد را بکشید، خدا او را بکشد. (8) .

 


(8) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1، ص 174.

در این هنگام پسر سعد (قیس بن سعد) برجهید و ریش عمر را گرفت و گفت: سوگند به خدا ای پسر صحّاک که از جنگها می گریزی و هراسان هستی ولی در میان مردم و امن و امان چون شیر هستی، اگر مویی از سر سعد را حرکت دهی، بر نمی گردی مگر اینکه صورتت را پر از زخم می کنیم که استخوانش پیدا شود.

ابوبکر به عمر گفت: آرام باش، و مدارا کن که مدارا بهتر و کارسازتر است.

سعد بن عُباده به عمر گفت: ای پسر صحّاک! (کنیز حبشی که جدّه عمر بود) سوگند به خدا که اگر قدرت برخاستن داشتم و بیمار نبودم همانا تو و ابوبکر در کوچه های مدینه از من فریادی همچون فریاد شیر می شنیدید و از هیبت آن از مدینه بیرون می رفتید، و شما هر دو را به قومی ملحق می نمودم که شما در برابر آنها ذلیل و تابع بودید نه اینکه دیگران تابع شما باشند، ای دودمان خزرج! مرا از مکان آشوب بردارید.

آنها سعد را از بستر خود برداشتند و به خانه اش بردند. بعداً ابوبکر برای سعد، پیام فرستاد که مردم با من بیعت کردند، تو هم بیعت کن.

سعد گفت: سوگند به خدا با تو بیعت نمی کنم تا هر چه تیر در تیردان خود دارم به سوی شما رها کنم، و سر نیزه خودم را از خون شما رنگین نمایم، و تا شمشیر در دست من است با شما می جنگم، و این را بدان که دستم برای جنگ با شما کوتاه نیست، و با خاندان و پیروانم با شما نبرد می کنم، و سوگند به خدا اگر همه جن و انس جمع شوند و مرا برای بیعت با تو وادارند، با شما دو نفر گنهکار، بیعت نمی کنم تا با خدای خود ملاقات کنم، و حساب خود را با خدا در میان گذارم.

سخن سعد را به ابوبکر گزارش دادند، عمر گفت: هیچ چاره ای نیست مگر این که او بیعت کند.

بشیر بن سعد به عمر گفت: ای عمر! سعد به هیچ وجه بیعت نمی کند، تا در این راه کشته شود، و اگر کشته شود دو طایفه اوس و خزرج با او کشته می شوند، او را به حال خود بگذارید، که انزوای او به کار شما آسیبی نمی رساند.

عمر و هم فکران او، سخن بشیر را پذیرفتند و سعد را به حال خود واگذاردند.

سعد بن عُباده در نماز آنها شرکت نمی کرد، و در نزاعها، قضاوت را نزد آنها نمی برد، و اگر یارانی می یافت با آنها می جنگید. او در زمان خلافت ابوبکر، در همین حال بود و پس از ابوبکر، وقتی که عمر بن خطاب زمام امور خلافت را بدست گرفت، سعد باز همان روش (اعتزال و عدم بیعت) را ادامه داد، و چون از رویارویی با عمر هراس داشت، از این رو به سوی شام رفت، و پس از مدّتی در سرزمین حوران در زمان خلافت عمر، از دنیا رفت، و با هیچیک از آنها بیعت نکرد، و علّت مرگش این بود که شبانه تیری به او زدند، و او را کشتند، و این پندار را شایع کردند و پنداشتند که طایفه جن او را کشته است!!! (9) .

از بلاذری (مورّخ معروف) نقل شده: عمر بن خطاب به خالد بن ولید و محمد بن مسلمه انصاری اشاره کرد که سعد بن عُباده را بکشند، هر یک از آنها تیری به سوی سعد رها کردند، و او بر اثر آن کشته شد، سپس در پندار مردم القاء کردند که جنیان، سعد را کشتند، و این شعر را به زبان مردم انداختند (که جن ها گفتند):

«نَحْنُ قَتَلْنا سَیِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بْنِ عُبادَهْ

فَرَمَیْناهُ بِسَهْمَیْنِ فَلَمْ یَخْطَا فُؤادَهُ»؛

ما سعد بن عَباده، رئیس طایفه خزرج را کشتیم، و او را با دو تیر، ترور کردیم، و آن تیرها در رسیدن به قلبش، خطا نرفتند و به قلب او اصابت کرد».

 


(9) این مطلب به طور مشروح در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 7 و 826 و قاموس الرّجال، ج 4، ص 328 آمده است.

عمر بن خطاب از جریان مطلع شد، برای ابوبکر پیام فرستاد که از خانه بیرون شو و نزدم بیا.

ابوبکر در جواب گفت: فعلاً مشغول کاری هستم.

عمر برای بار دوّم برای او پیام فرستاد که: حادثه ای رخ داده که لازم است تو حاضر باشی، حتماً بیا.

ابوبکر برخاست و نزد عمر رفت.

عمر به او گفت: مگر نمی دانی که انصار در سقیفه بنی ساعده اجتماع کرده اند و می خواهند زمام امور خلافت را به سعد بن عباده بسپارند، و در میان آنها نیکوترین افرادی که سخن گفتند، این پیشنهاد است که: «یک رئیس را ما انتخاب کنیم و یک رئیس را شما انتخاب کنید».

ابوبکر، سخت هراسان گردید و همراه عمر با شتاب به سقیفه آمدند، ابوعبیده جرّاح نیز همراهشان بود، وقتی به سقیفه وارد شدند، جمعیّت بسیاری را در آنجا دیدند.

عمر می گوید، ما به سقیفه رفتیم، خواستم در میان جمعیت برخیزم و سخنرانی کنم، ابوبکر به من گفت: آهسته باش تا من سخنرانی کنم و بعد از من هر چه خواستی بگو. ابوبکر سخنرانی کرد.

عمر گفت: هر چه در ذهن من بود که در سخنرانی بگویم، ابوبکر همه آنها را گفت. سخنرانی ابوبکر چنین بود:

حمد و سپاس الهی را بجا آورد و آنگاه گفت:

«خدای بزرگ محمد صلی الله علیه و آله را برای پیامبری و رسالت و هدایت مردم برگزید، و او را شاهد بر امّت خود قرار داد، تا امّتش خدای یکتا را پرستش کنند و از هرگونه شرک دوری نمایند، در حالی که مردم خدایان گوناگونی برای خود برگزیده بودند و آنها را می پرستیدند و می پنداشتند که آن معبودها، پرستش کنندگان خود را شفاعت می کنند و به آنها نفع می رسانند، در صورتی که آن معبودها از سنگ تراشیده شده و چوب خرّاطی شده بودند، سپس این آیه را خواند:

«وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مالا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ...»؛ و غیر از خدا، چیزهایی را پرستش می کنند که نه به آنها زیانی می رساند و نه سودی. (4)

پس بر عرب گران آمد که دین پدران خود را ترک نمایند، خداوند مهاجران نخستین از قوم پیامبر صلی الله علیه و آله را به این امتیاز، اختصاص داد که آن حضرت را تصدیق کرده و به او ایمان آوردند، و ایثارگرانه به حمایت از او برخاستند و در این راستا در سخت ترین شرائط و آزار و تکذیب مشرکان، صبر و استقامت نمودند. مهاجران نخستین کسانی هستند که در زمین خدا را پرستش کردند و به خدا و رسولش ایمان آوردند، مهاجران از دوستان و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله هستند و سزاوارترین مردم برای رهبری بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله می باشند، هر کس با آنها در این موضوع مخالفت کند، او ستمگر است.

شما ای گروه انصار! منکر امتیاز و برتری آنها در دین، و سبقت بزرگ آنها در اسلام نیستید، خداوند شما را به عنوان انصار و یاران دین و رسول پذیرفت، و هجرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله را به سوی شما فرستاد، بیشتر همسران و اصحابش در میان شما است، و بعد از مهاجران نخستین، هیچ کس در نزد ما به مقام شما نمی رسند، فَنَحْنُ الْاُمَراءُ وَ اَنْتُمُ الْوُزَراءُ؛ پس زمامداران از ما باشند، و وزیران از میان شما انتخاب گردند!! ما در مشورت با شما مضایقه نمی کنیم، و بدون شما در امور، حکم نخواهیم کرد. (5)

 


(4) یونس، آیه 18.

(5) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 68.

پس از سخنرانی ابوبکر، «حباب بن منذر بن جموح» از انصار برخاست و گفت:

«ای گروه انصار! امر خود را محکم نگه دارید، زیرا مردم در سایه شما به سر می برند، و کسی جرأت آن را ندارد که با شما مخالفت کند، و هیچ کس بدون فرمان و اجازه شما نمی تواند صدارت امور را تصاحب کند، این شمائید که اهل عزّت و شکوه و جمعیّت بسیار و نیرومند و با شخصیّت می باشید، مردم به کار و تصمیم گیری شما نگاه می کنند، بنابراین با هم اختلاف نکنید که در نتیجه امور شما تباه گردد، پس اگر آنها (مهاجران) آنچه را که گفتم و شنیدید، نپذیرفتند، سخن ما این است که: از ما یک نفر به عنوان رهبر، انتخاب شود، و از آنها نیز یک نفر انتخاب گردد.

در این هنگام عمر بن خطّاب گفت: هیهات! هرگز دو شمشیر در یک غلاف نگنجد، و هرگز عرب راضی نمی شود که شما انصار رهبر آنها باشید، در حالی که پیامبر صلی الله علیه و آله از قبیله ای غیر از قبیله شما است، ولی عرب مانع این نیست که رهبر از قبیله ای باشد که پیامبر صلی الله علیه و آله از آن قبیله است، چه کسی است که در مورد بدست گرفتن مقام رهبری که از آن پیامبر صلی الله علیه و آله است با ما ستیز کند، با اینکه ما از دوستان پیامبر صلی الله علیه و آله و از دودمان او هستیم.

در این وقت باز «حُباب بن منذر» برخاست و گفت:

ای گروه انصار! تصمیم خود را محکم حفظ کنید و گفتار این شخص (عمر) و اصحاب او را نپذیرید که نصیب شما را از مقام رهبری، ببرند. پس اگر مخالفت کردند، آنها را از بلاد خود (مدینه) کوچ دهید، چرا که شما به مقام خلافت، سزاوارترید، و این بیرون کردن آنها از مدینه، به شمشیر شما بستگی دارد، و مردم در این امر با شما هماهنگ و استوار هستند، من در این راستا مانند ستون محکم و خلل ناپذیر ایستاده ام و همچون چوبی که در خوابگاه شتران نصب کرده اند که شتر بدن چرکین خود را به آن بمالد (برای اصلاح امور) ایستادگی می کنم، و همچون درخت خرما هستم که تکیه بر دیوار یا ستون دیگر نموده است، من همچون شیر، از کسی نمی هراسم و جگر شیر دارم، سوگند به خدا اگر شما بخواهید شاخ او (عمر) را برمی گردانم».

عمر بن خطاب گفت: در این صورت خدا تو را خواهد کشت.

حباب گفت: خدا تو را می کشد. (6) .

در این هنگام، ابوعبیده جرّاح گفت: «ای گروه انصار! شما نخستین کسانی هستید که پیامبر صلی الله علیه و آله را (در مدینه) یاری کردید، اکنون نخستین نفر نباشید که (نظام اسلام را) تغییر و تبدیل نمایید.»

بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر برخاست و گفت: ای گروه انصار! آگاه باشید که محمد صلی الله علیه و آله از دودمان قریش است، و خویشان او، به او نزدیک ترند، سوگند به خدا مرا نبینید که در مسأله رهبری، با آنها مخالفت کنم. (7)

 


(6) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 8 - 10.

(7) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 69.

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت کرد، انصار (مسلمین مدینه) در سقیفه بنی ساعده (که مرکز اجتماع بود و سایبانی داشت) اجتماع نمودند، و سعد بن عُباده (بزرگ طایفه خزرج) را از خانه خود بیرون آوردند تا او را خلیفه رسول خدا صلی الله علیه و آله و رهبر مسلمین کنند، او بیمار بود. او را با بسترش به سقیفه آوردند، او سخنرانی کرد و مردم را دعوت نمود تا زمام امور را بدست او بدهند.

همه حاضران (از انصار) دعوت او را اجابت کردند، سپس بین خود به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران (مسلمین مکّه) بگویند: ما با رسول خدا صلی الله علیه و آله هجرت کردیم، و اصحاب نخستین پیامبر صلی الله علیه و آله ما هستیم، و ما از دودمان آن حضرت می باشیم، چرا در مورد خلافت و امارت بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله با ما ستیز می کنید؟ چه پاسخ بدهید؟

جمعی از آنها گفتند: در پاسخ چنین اعتراضی می گوییم: مِنّا اَمِیرٌ وَ مِنْکُمْ اَمیرٌ: یک رئیس را ما انتخاب می کنیم و یک رئیس را شما تعیین کنید، و به غیر از این پیشنهاد، هیچ پیشنهادی را نمی پذیریم.

وقتی سعد بن عُباده، این گفتگو و تردید انصار را شنید، گفت: هذا اَوَّلُ الْوَهْنِ؛ این آغاز سُستی و نخستین مخالفت با بیعت است. (3) .

 


(3) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 6.




خـــانه | درباره مــــا | سرآغاز | لـــوگوهای ما | تمـــاس با من

خواهشمندیم در صورت داشتن وب سایت یا وبلاگ به وب سایت "بهشت ارغوان" قربة الی الله لینک دهید.

کپی کردن از مطالب بهشت ارغوان آزاد است. ان شاء الله لبخند حضرت زهرا نصیب همگیمون

مـــــــــــادر خیلی دوستت دارم