پس از آن که سران کودتا، علی علیه السلام را به بیعت فراخواندند، او خودداری کرد (1) و فرمود: «سبحان الله! چه زود به رسول خدا دروغ بستید. ابوبکر و اطرافیانش خوب می دانند که خدا و رسولش غیر از من کسی را به جانشینی برنگزیدند و این عنوان تنها زیبنده من است». (2) ابوبکر به اشارت عمر، (3) فرمان هجوم به خانه زهرا علیها السلام- این آخرین سنگر ولایت- را داد و به عمر گفت. با جماعتی به خانه زهرا علیها السلام برو و همه را برای بیعت به این جا بخوان و چنانچه علی علیه السلام سر باز زد با او بجنگ (4) و به زور و شدت هر چه تمام، نزد من بیاورش. (5) .
عمر که مدتها در انتظار چنین روزی بود و بدون کشته شدن علی علیه السلام کار را تمام شده نمی دید؛ (6) بی درنگ با توده ای از آتش و جماعتی از منافقان و آزاد شده های قریش (7) به طرف خانه فاطمه علیها السلام- همان که جبرییل و رسول نیز بدون اذان داخل نمی شدند- هجوم برد و نعره برآورد: به خدا قسم! اگر برای بیعت بیرون نیایید، خانه را با اهلش به آتش خواهم کشید. یکی با تعجب گفت: فاطمه در خانه است! عمر جواب داد: حتی اگر او باشد.
زهرا علیها السلام تا صدای نعره شنید، با عجله به طرف درب خانه رفته و آن را محکم بست (8) و از همان جا (9) به دفاع از علی علیه السلام برخاست و بر آن جماعت گمراه (10) برآشفت و عمر را عتاب کرد: آیا از خدا پروا نداری؟ (11) وای بر تو! این چه جرأت و جسارتی است که به خدا و رسولش کرده ای؟ آیا می خواهی نسل رسول را نابود و نور خدا را خاموش کنی؟ (12) به راستی آیا می خواهی خانه ما را به آتش بکشی (13) و فرزندانم را بسوزانی؟ (14) .
عمر دوباره نعره برآورد: آری! مگر همان کنید که دیگران کردند. یا اطاعت یا آتش، انتخاب با شما است!!. (15) .
زهرا علیها السلام در شگفت از آن همه خباثت و نفاق با چشمی پر اشک ناله برآورد. ای پدر! ای رسول خدا، چه مصیبت هایی که از پسر خطاب و پسر ابی قحافه به ما نمی رسد! (16) آن گاه به در تکیه داد و فریاد دادخواهی سر داد. ای مردم شما را به خدا و پدرم سوگند! دست از ما بکشید. آیا کسی نیست که به یاری ما برخیزد. (17) .
عمر هراسناک از بالا گرفتن احساسات مردم بلافاصله فریاد دادخواهی زهرا علیها السلام را در نعره های خود گم کرد و فرمان داد، هیزم بیاورند. در دم، بیت وحی در محاصره آتش درآمد. تو گویی هیزم ها از قبل گرد آمده بود.!
زهرا علیها السلام بانگ برداشت: ای دشمن خدا، ای دشمن رسول، ای دشمن امیرالمؤمنین! (18) اما گویا گوش ها کَرند و چشمان کور و دل ها سنگ. صدای زهرا علیها السلام در سوزش هیزم ها و لهیب شراره ها گم شد.
درب خانه در آتش کینه های سرشار می سوخت، و نزدیک بود خانه در هجوم شعله ها پنهان شود. دود غلیظی تمامی خانه را فرا گرفت. (19) عمر به درب نیم سوخته لگدی زد (20) و زهرا را که سرپوش مناسبی نداشت، (21) بین در و دیوار قرار داد.
ناله ای آن چنان جانسوز به آسمان برخاست که عرشیان را به ضجه درآورد: یا ابتاه! یا رسول الله! بنگر که با دخت محبوب تو چه می کنند!! آه ای فضه! مرا دریاب که به خدا سوگند فرزندی که در شکم داشتم کشته شد.
صحنه آن قدر دردآور و جانکاه بود که عده ای از مهاجمان با همه بی شرمی و سنگدلی شان، بیش از این طاقت نیاوردند و از همان جا بازگشتند. (22) اما عمر و قنفذ با تنی چند ماندند و به طرف علی علیه السلام هجوم بردند. (23) زهرا علیها السلام با تمام توانش باز فریاد برآورد ای پدر! ای رسول خدا! چه مصیبت هایی که از پسر خطاب و پسر ابی قحافه نکشیدیم. (24) و با این که درد، توانش را برده و رمقش را گرفته بود، باز هم از پا ننشست، چون خوب می دانست اگر به علی علیه السلام دست بیابند تا خونش را نریزند آرام نمی نشینند و برای ریاست دو روزه دنیا از هیچ اقدامی دریغ ندارند. هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان تازیانه ای فرارفت و فروآمد و بر سینه آسمان خطی از خون کشید، و پنجه ای، پنجه آفتاب را به سیاهی کشاند و زمین را گلگون کرد.
دو گوشواره افتاده و یک میخ، بر آن چه گفتیم شاهدند. برخی از اصحاب اکنون راز بوسه های هماره رسول را بر سینه و صورت زهرا علیها السلام یافتند. (25) .
علی علیه السلام تا حال زهرا علیها السلام را این گونه دید، برق غیرت در چشم های خشمناکش درخشید و چونان شیر غرید و خندق وار حمله برد. عمر را بلند کرد، بر زمین کوبید و بینی اش را به خاک مالید و بر سینه اش نشست و خواست کار را تمام کند که به یاد عهدش با رسول و سفارش او به صبر و بردباری افتاد و فرمود: ای زاده صهاک! قسم به خدایی که محمد صلی الله علیه و آله را به پیامبری گرامی داشت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، می فهماندم که تو را توان این جسارت ها و جرأت این بی حرمتی ها نیست. (26) عمر زیر پنجه های مرد خیبر و خندق دست و پا می زد، التماس می کرد و کمک می طلبید. جماعتی به کمکش شتافتند (27) و او را رهانیدند و علی- این غیرت حق- را که به گفته سلمان می توانست با نیم نگاهی زمین و زمان را در هم پیچد و هستی شان را بگیرد، (28) به محاصره درآوردند و ریسمان به گردنش انداخته و با شدت هر چه بیشتر می کشیدند. (29) .
زهرا علیهالسلام گرچه درد، رمقش را برده و از پایش انداخته، اما او آموزگار شهادت بود، و خود به ما آموخته بود که حیات آدمی در گرو انتخاب اوست و چه انتخابی بالاتر از کشته شدن در راه ولایت؟
پس باید همین نیم رمق را هم در پای علی ریخت و تمامی هستی خود را با خدا یک جا معامله کرد. این بود که بی درنگ خود را با همه جراحت و نقاهت از جا کند و بین علی و آن ها حائل کرد (30) . که: به خدا قسم! نمی گذارم علی را ببرید. ای وای بر شما! چه زود به خدا و رسولش خیانت کردید. این است معنای محبت به اهل بیت رسول و عمل به آن همه سفارش های او؟! (31) .
به خدا قسم ای زاده خطاب! اگر بیم این نداشتم که بی گناهان گرفتار بلای الهی شوند، نفرین می کردم و آن گاه می یافتی که نفرین من تحقق می پذیرد. (32) .
هنوز کلامش را به آخر نرسانده بود که بار دیگر ناگهان صفیر تازیانه ای، سینه آسمان را شکافت و باز هم بر اندام شقایق خطی از خون کشید. عرش لرزید. بچه ها، زینبین و حسنین، را می گویم، نزدیک بود جان دهند. خدایا! فقط تو می دانی بر اهل خانه چه گذشت آن گاه که بر جای جای بوسه های رسول خطی از خون نشست، که هیچ زبانی را توان گفتن و هیچ گوشی را یارای شنیدن نیست.
زهرا علیها السلام از پا افتاد، آخرین سنگر ولایت برای دقایقی فرو ریخت. مشتی رجاله، علی علیه السلام را کشان کشان به مسجد بردند. هر که می دید بر حال علی علیه السلام رقت می برد. (33) .
کوچه ها از آدم نماها پر بود (34) و همه برای دیدن ریسمان بر گردن خورشید و مظلومیت محض، گردن می کشیدند. علی در راه رو به سوی پیامبر کرد و همان گفت که هارون به برادرش موسی در مقابل یهود بنی اسرائیل گفت. «یابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی» (35) ؛
برادر! این قوم بر من مسلط شدند و نزدیک است مرا بکشند.
علی علیه السلام را به مسجد بردند. ابوبکر برای ایجاد رعب و هم محافظت از خود، در میان حلقه ای از مردان مسلح به سر می برد (36) و عمر با شمشیر برهنه اش در کنار او ایستاده بود. (37)
علی علیه السلام تا چشمش به ابوبکر افتاد، نهیبی سخت برآورد: ای ابوبکر! چه زود کینه ات را بر اهل بیت رسول آشکار کردی؟ اصلاً به چه حقی مردم را به بیعت با خود وادار ساختی؟ مگر همین تو نبودی که در غدیر به امر رسول با من بیعت کردی؟ گویا همین دیروز بود. (38) به خدا قسم! اگر شمشیر در دستم بود می دانستید که شما را توان این جسارت ها نیست و به خدا قسم! اگر چهل یاور داشتم، شما را متفرق می کردم. خدا لعنت کند آن جماعتی را که با من بیعت نمودند و آن گاه تنهایم گذاردند. (39) .
عمر فریاد برآورد: از این سخنان بی اساس دست بردار! (40) و به شمشیر برهنه اش تکیه داد و نعره زد. بیعت کن.
علی علیه السلام فرمود: اگر نکنم؟ گفت: تو را خواهیم کشت!
علی فرمود: در این صورت بنده خدا و برادر رسول را کشته اید.
گفت: بنده خدا آری، اما برادر رسول را نه!! (41)
علی علیه السلام تا سه بار اقرار گرفت. (42) عمر گفت: تا بیعت نکنی، رهایت نخواهیم کرد. (43) علی علیه السلام فرمود: ای عمر! از پستان خلافت نیک بدوش که سهمی از آن هم از آن خود توست و امروز امارت ابوبکر را محکم کن تا فردا به خودت پس دهد. (44) آن گاه ادامه داد و با قاطعیت و صلابت فرمود: به خدا سوگند! اگر با شما غاصبان بیعت کنم. (45) .
علی علیه السلام در تمامی مدت نگاهش را به در دوخته بود و کلامش را طول می داد، گویا منتظر است تا شاید فرشته نجاتش زهرا علیها السلام، در رسد و او را از چنگال آنان برهاند.
زهرای زخمی، زهرای خسته و تن به تاول نشسته، همین که از فریاد بچه ها و اشک های زینب و ام کلثوم که به صورتش می ریخت برای لحظه ای به هوش آمد، بلافاصله پرسید: «أین علی؟» فضه! علی کجاست و تا شنید که او را مسجد برده اند، تاب نیاورد. گرچه توان ایستادنش نبود اما علی را هم نمی توانست در چنگال دشمن تنها بگذارد. بی درنگ به طرف مسجد شتافت. نمی دانم کدام توان او را این گونه بر پا نگه داشته بود؟ همه فکرش علی علیه السلام بود، دردش هم درد خودش نبود، درد علی علیه السلام بود. او خوب می دانست که اگر دیر برسد چه بسا دیگر هرگز امامش، علی علیه السلام را نبیند. (46) در راه نمی دانم چند بار، اما بارها از سَرِ درد نشست! فضه و زنان بنی هاشم (47) اطرافش را گرفته بودند. ناگهان تمامی نگاه ها به در دوخته شد. هان، زهرا علیها السلام آمد و چه به موقع. با پیراهن رسول صلی الله علیه و آله بر سر، و دست حسنین در دست، (48) اما با بالی شکسته و چشمی پر اشک. چندین بار صیحه زد، درد، توانش را برده بود و گریه امانش نمی داد. دیده ها به اشک نشست. صدای هق هق گریه، مسجد را برداشت. همه بر معصومیت زهرا علیها السلام و مظلومیت علی علیه السلام می گریستند. در و دیوار هم می گریست. ناگهان طنینی خدایی در فضای مسجد پیچید، گویا پیامبر است که سخن می گوید:
«خلوا عن ابن عمی فوالذی بعث محمدا بالحق لئن لم تخلوا عنه لانشرن شعری و لاضعن قمیص رسول الله علی رأسی و لاصرخن الی الله تبارک و تعالی فما ناقة صالح باکرم علی الله منی و لا الفصیل باکرم علی الله من ولدی» (49) ؛
رها کنید پسرعمویم را، قسم به خدایی که محمد را به حق فرستاد اگر دست از وی برندارید سر خود برهنه کرده و پیراهن رسول خدا را بر سر افکنده و در برابر خدا فریاد برخواهم آورد و همه تان را نفرین می کنم. به خدا نه من از شتر صالح کم ارج ترم و نه کودکانم از بچه او کم قدرتر.
آن گاه دست حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را گرفته، به طرف قبر رسول صلی الله علیه و آله رفت تا این قوم پیمان شکن را نفرین کند.
علی علیه السلام که در محاصره شمشیرها بود به سلمان گفت: فاطمه را دریاب. گویی دو طرف مدینه را می نگرم که به لرزه درآمده است. به خدا قسم! اگر فاطمه علیها السلام سَرِ خود برهنه کند و گریبان چاک دهد و در کنار قبر رسول صلی الله علیه و آله نفرین و ناله کند، دیگر مهلتی برای مردم باقی نمی ماند و زمین همه ی آنان را در کام خود فرومی برد.
سلمان سراسیمه خود را به زهرا علیها السلام رساند و گفت: ای دختر محمد صلی الله علیه و آله! خداوند پدرت را مایه رحمت جهانیان قرار داده است. از این مردم درگذر و نفرین مکن. (50) .
زهرا علیها السلام فرمود:
«یا سلمان! یریدون قتل علی و ما علی صبر فدعنی حتی اتی قبر ابی فانشرن شعری، و اشق جیبی و اصیح الی ربی» (51) ؛
سلمان! چه جای صبر است؟! الان است که علی را بکشند! مرا رها کن تا کنار قبر پدرم روم و سر برهنه کرده و گریبان چاک دهم و به درگاه خدا نفرین کنم.
دل شوره ای همه را گرفت. هنوز هم صدای گریه از هر طرف به گوش می رسید. دل ها کمی به نرمی گرایید، عاطفه هایی جوانه زد، احساساتی سرکشید، می رفت که جرقه ای احساسات متراکم را به انقلابی بکشاند و هستی منافقان را بسوزاند.
ناگهان یکی فریاد زد: «ما ترید الی هذا»؛ (52) ؛
ای ابوبکر! چه قصدی داری؟ آیا می خواهی عذاب نازل شود؟
ابوبکر زود دریافت که الان است که گردبادی برخیزد و طومارشان را درهم پیچد این بود که فوراً از در سازش درآمد و تخفیف داد و موقتاً از علی علیه السلام درگذشت و او را رها کرد، که جز این چاره ای نداشت.
زهرا علیها السلام نگاهی به شوی مظلوم خود کرد. کودکان خود را در آغوش پدر انداختند. مرد خیبر و خندق ریسمان را از گردن خود درآورد و نگاهی پر معنی به آن جماعت مفلوک انداخت. آن گاه به سوی حصن حصین ولایت، و یگانه منجی و فدایی خود رفت. زهرا علیها السلام نگاهش را به او انداخت و آهی بلند بر این همه غربت و مظلومیت کشید و در حالی که از صبر او در شگفت بود، گفت:
«روحی لروحک الفدا و نفسی لنفسک الوقاء، یا اباالحسن ان کنت فی خیر کنت معک و ان کنت فی شر کنت معک» (53) ؛
علی جان! ای امامم! جانم فدایت و سپر بلایت. ای اباالحسن! همواره با توام، چه در خوشی ها و چه در سختی ها.
آن گاه دست علی علیه السلام را گرفت و او را آرام به خانه برد. (54) .
«السلام علیها یوم ولدت و یوم استشهدت و یوم تبعث حیا».
(1) الامامه و السیاسه، ج1، ص12؛ تاریخ طبری، ج3، ص207؛ شرح نهج البلاغه، ج6، ص11؛ کامل ابن اثیر، ج2، ص325 - 331؛ الغدیر، ج7، ص80.
(2) کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص583 - 863؛ بحارالانوار، ج28، ص227- 298؛ الاحتجاج، ج1، ص208؛ المسترشد، ص377 -374؛ الامامه و السیاسه، ج1، ص14.
(3) الامامه و السیاسه، ج1، ص19؛ المسترشد، ص377؛ کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص583؛ الاحتجاج، ج1، ص208؛ بحارالانوار، ج28 ص226 -297؛ و در بعضی نقل ها هم ابوبکر خود مستقیماً این فرمان را صادر می کند. شرح ابن ابی الحدید، ج6، ص48.
(4) «ان ابیا فقاتلهما». عقد الفرید، ج3، ص250؛ تاریخ ابی الفداء، ج1، ص156؛ اعلام النساء، ج3، ص1207.
(5) و قال ائتنی به باعنف العنف». انساب الاشراف، ج1، ص587.
(6) «فقال عمر: انه لا یستقیم لنا امر حتی نقتله، فخلنی آتیک برأسه». بحارالانوار، ج28، ص298؛ کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص863.
(7) «ثم ان عمر جمع جماعة من الطلقاء والمنافقین». علم الیقین، ج2، ص686.
(8) «اغلقت الباب فی وجوههم». تفسیر عیاشی، ج2، ص66. «فاجافت الباب و اغلقته». الاختصاص، مفید، ص184.
(9) «فخرجت فاطمه علیها السلام فوقفت من وراء الباب». بحارالانوار، ج30، ص293. «و خطابها لهم من وراء الباب». بحارالانوار، ج53، ص18.
(10) «ایها الضالون المکذبون ماذا تقولون؟ و ای شی ء تریدون؟». بحارالانوار، ج30، ص293.
(11) «فقالت: یا عمر اما تتقی الله؟ تدخل علی بیتی؟» کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص585؛ بحارالانوار، ج28، ص269.
(12) «و خروج فاطمة الیهم، و خطابها لهم من وراء الباب، و قولها: و یحک یا عمر ما هذه الجرأة علی الله و علی رسوله؟ ترید ان تقطع نسله من الدنیا تفنیه و تطفیء نور الله؟ والله متم نوره». بحارالانوار، ج53،ص18.
(13) «قالت: الی این یابن الخطاب؟ اجئت لتحرق دارنا؟»؛ تاریخ ابی الفداء ج1، ص165.
(14) «فقالت فاطمة تحرق علی ولدی؟» غرر ابن خیزرانه؛ نهج الحق، ص271.
(15) «فقالت الی این یابن الخطاب؟ اجئت لتحرق دارنا؟ قال نعم او تدخلوا فیما دخل فیه الامة». تاریخ ابی الفداء، ج1، ص165.
(16) «فلما سمعت اصواتهم نادت باعلی صوتها: یا ابت، یا رسول الله، ماذا القینا بعدک من ابن الخطاب و ابن ابی قحافه». الامامه و السیاسه، ج1، ص19.
(17) «فوقفت بعضادة الباب و ناشدتهم بالله بابی ان یکفا عنا و ینصرونا» بحارالانوار، ج30، ص348.
(18) بحارالانوار، ج30، ص293.
(19) «والله ما بایع علی حتی رأی الدخان قد دخل بیته».
(20) «و رکل الباب برجله». بحارالانوار، ج30، ص349 ؛ ج53، ص19.
(21) «قلت لسلمان: ادخلوا علی فاطمة بغیر اذن؟! قال: ای والله و ما علیها من خمار» کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص587؛ بحارالانوار، ج28، ص270.
(22) «فما سمع القوم صوتها و بکاءها انصرفوا باکین، فکادت قلوبهم تنصدع و اکبادهم تنفطر». الامامه و السیاسه، ج1، ص14؛ بحارالانوار، ج28، ص356. به راستی مگر مهاجمان چه دیدند که گریه کنان بازگشتند و نزدیک بود قلوبشان پاره گردد و دل هاشان متلاشی شود؟ آیا به غیر از صحنه مولم سقط، هیچ صحنه دیگری می توانست آن جماعت سنگ دل و ظالم را این گونه متأثر کند؟ (شایان ذکراست که ابن قتیبه از اعاظم علمای اهل سنت است).
(23) «و بقی عمر معه قوم، فاخرجوا علیا». الامامه و السیاسه، ج1، ص14.
(24) «نادت بأعلی صوتها: یا ابت، یا رسول الله ماذا لقینا بعدک من ابن الخطاب و ابن ابی قحافه» همان و المسترشد، ص378.
(25) «ان النبی کان لا ینام حتی یقبل عرض وجه فاطمة و یضع وجهه بین ثدیی فاطمة و یدعولها» مناقب ابن شهر آشوب، ج3، ص334؛ کشف الغمه، ج2، ص367؛ بحارالانوار، ج43، ص78.
(26) «فوثب علی بن ابی طالب علیه السلام فأخذ بثلابیب عمر، ثم هزه فصرعه، و وجأ انفه و رقبته و هم بقتله، فذکر قول رسول الله صلی الله علیه و آله و ما اوصی به من الصبر والطاعة، فقال: والذی کرم، محمد صلی الله علیه و آله بالنبوة یابن صهاک، لولا کتاب من سبق لعلمت انک لا تدخل بیتی». کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص864؛ بحارالانوار، ج28، ص299.
(27) «فارسل عمر یستغیث فاقبل الناس حتی دخلوا الدار». کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص586، بحارالانوار، ص28، ص269.
(28) «ان عند امیرالمؤمنین علیه السلام اسم الله الاعظم، لو تکلم به لاخذتهم الارض». بحارالانوار، ج28، ص239 (به نقل از رجال کشی، ص11).
(29) «ثم اخرجهم بتلابیبهم یساقون سوقا عنیفا». شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 48 - 49.
معاویه نیز در نامه ای به علی علیه السلام می نویسد: «... حتی حملت الیه قهرا، تساق بخزائم الاقتسار کما یساق الفحل المخشوش...» و علی علیه السلام هم در جوابش نوشت: «... و مالی علی المسلم من غضاضة فی ان یکون مظلوما ما لم یکن شاکا فی دینه...» شرح نهج البلاغه، ج15، ص186 - 183.
(30) «والقوا فی عنقه حبلا اسود و حالت فاطمة علیها السلام بین زوجها و بینهم عند باب البیت». الاحتجاج، ج1، ص211.
(31) «فحالت فاطمة علیها السلام بینهم و بین بعلها و قالت: والله لا ادعکم تجرون ابن عمی ظلما، ویلکم ما اسرع ما خنتم الله و رسوله فینا اهل البیت و قد اوصاکم رسول الله صلی الله علیه و آله باتباعنا و مودتنا والتمسک بنا! فقال الله تعالی: قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی». علم الیقین، ج2، ص687.
(32) «قالت: اما والله یابن الخطاب لولا انی اکره ان یصیب البلاء من لا ذنب له، لعلمت انی ساقسم علی الله ثم اجده سریع الاجابة». الکافی، ج1، ص460.
(33) «قال (عدی بن حاتم). ما رحمت احدا رحمتی علیا حین اتی به ملبیا...». بحارالانوار، ج28، ص393 (به نقل از: تخلیص الشافی، ج3، ص79). نیز ر. ک: شرح نهج البلاغه، ج6، ص45 (خبر لیث بن سعد).
(34) «واجتمع الناس ینظرون، وامتلات شوارع المدینة بارجل فصرخت و ولولت». شرح ابن ابی الحدید، ج6، ص49.
(35) الامامه و السیاسه، ج1، ص19؛ الاختصاص، ص 185؛ تفسیر عیاشی، ج2، ص68، المسترشد، ص378؛ بحارالانوار، ج28، ص220 و 228؛ علم الیقین، ج2، ص688.
(36) «ثم انطلقوا بعلی علیه السلام ملبیا حتی انتهوا به الی ابی بکر، و عمر قائم بالسیف علی رأسه، و معه خالد بن الولید والمخزومی و ابوعبیدة بن الجراح و سالم والمغیرة بن شعبه و اسید بن حصین و بشیر بن سعد، و سائر الناس قعود حول ابی بکر و معهم السلاح». الاحتجاج، ج1، ص212- 213، کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص587؛ بحارالانوار، ج28، ص270.
(37) بحارالانوار، ج28، ص270.
(38) «فقال علی علیه السلام: ما اسرع ماتوثبتم علی اهل بیت نبیکم! یا ابابکر، بای حق و بای میراث و بای سابقة تحث الناس الی بیعتک؟! الم تبایعنی بالامس بامر رسول الله صلی الله علیه و آله». کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص558 و 865؛ بحارالانوار، ج28، ص270.
(39) «و هو یقول: اما والله لو وقع سیفی بیدی لعلمتم انکم لن تصلوا الی هذا منی و بالله لا الوم نفسی فی جهد ولو کنت فی اربعین رجلا لفرقت جماعتکم، فلعن الله قوما بایعونی ثم خذلونی». کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص588؛ الاحتجاج، ج1، ص213؛ بحارالانوار، ج28، ص270.
(40) «دع انک هذه الاباطیل». بحارالانوار، ج28، ص271؛ کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص588 - 866.
(41) الامامه و السیاسه، ج1، ص19 و منابع پاورقی بعدی.
(42) تفسیر عیاشی، ج2، ص68؛ المسترشد، ص 378؛ کتاب سلیم بن قیس، ج2، ص588 - 866. بحارالانوار، ج28، ص271 - 301.
(43) «انک لست متروکا حتی تبایع». شرح ابن ابی الحدید ج6، ص11 (به نقل از سقیفه جوهری، ص60) و در الاحتجاج اضافه می کند. «طوعا او کرها». ج1، ص183.
(44) «احلب یا عمر حلبا لک شطره! اشد له الیوم امره لیرد علیک غدا». شرح ابن ابی الحدید، ج6، ص11، انساف الاشراف، ج1، ص587؛ الاحتجاج، ج1، ص183.
(45) «والله لا اقبل قولک و لا ابایعه» شرح ابن ابی الحدید، ج6، ص11 (به نقل از سقیفه جوهری، ص61)؛ الاحتجاج، ج1، ص183.
(46) «عن لیث بن سعد، قال: تخلف علی عن بیعة ابی بکر، فاخرج ملبیا، یمضی به رکضا، و هو یقول: معاشر المسلمین علام تضرب عنق رجل من المسلمین، لم یختلف لخلاف و انما تخلف لحاجة، فما مر بمجلس من المجالس الا یقال له. انطلق فبایع». شرح ابن ابی الحدید، ج6، ص45.
(47) «فما بقیت هاشمیة الا خرجت معها». بحارالانوار، ج28، ص206؛ الاحتجاج، ج1، ص222؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص126.
(48) الکافی، ج8 (روضه)، ص237 - 238؛ بحارالانوار، ج28، ص252.
(49) الکافی ج8 (روضه)، ص238؛ الاختصاص، شیخ مفید، ص185؛ الاحتجاج، ج1، ص222؛ بحارالانوار، ج43، ص47 و ج28، ص206؛ ج27، ص227.
(50) الاختصاص، ص181؛ بحارالانوار، ج28، ص206 - 227؛ الاحتجاج، ج1، ص222. در روایت آمده که به خدا قسم اگر زهرا علیها السلام سر خود را برهنه کرده بود، همگی می مردند: «عن ابی جعفر علیه السلام قال: والله لو نشرت شعرها ماتوا طرا». الکافی، ج8 (روضه)، ص238. نیز ر. ک: بحارالانوار، ج28، ص238، رجال کشی، ص7.
(51) بحارالانوار، ج28، ص228، تفسیر عیاشی، ج2، ص67.
(52) الکافی، ج8 (روضه)، ص238.
(53) الکوکب الدری، ص196.
(54) «ثم اخذت بیده فانطلقت به». الکافی، ج8 (روضه)، ص238؛ بحارالانوار، ج28، ص252.