بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

ختم صلوات

ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)

طبقه بندی موضوعی

- بخاری (12) به نقل از انس می نویسد:

چون بیماری پیامبر شدید شد، درد او را فراگرفت. پس فاطمه گفت: آه از رنج پدر.

پیامبر فرمود: هیچ رنج و مشقتی بعد از امروز برای پدرت نخواهد بود.

چون رحلت نمود، فاطمه سلام الله علیها گفت: پدرا! دعوت پروردگارت را اجابت کردی، جایگاهت بهشت فردوس است. پدر! خبر رحلتت را به جبرئیل می دهیم.

وقتی رسول خدا را دفن کردند، فاطمه سلام الله علیها گفت: «ای انس! آیا با ریختن خاک بر (بدن) رسول خدا خشنود شدید.»

نسائی (13) نیز این روایت را به اختصار نقل کرده که عبارتش چنین است:

فاطمه سلام الله علیها هنگامی که رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وفات کرد گریست و گفت: پدرا! چقدر به پروردگارت نزدیک شدی.

پدرا! خبر رحلتت را به جبرئیل می دهیم. پدرا! جایگاهت بهشت فردوس است.

روایت را به صورتی که نسائی نقل کرده حاکم (14) و احمد بن حنبل (15) نیز روایت کرده اند و ابن سعد (16) و خطیب بغدادی (17) آن را به شکلی که بخاری ذکر کرده، نقل کرده اند.

ابن ماجه (18) به نقل از انس آورده است:

وقتی رسول خدا از دنیا رفت فاطمه سلام الله علیها گفت:

پدرا! خبر رحلتت را به جبرئیل می دهیم، پدرا! به پروردگارت چقدر نزدیک شدی، پدرا! بهشت فردوس جایگاهت است، پدرا! دعوت پروردگارت را اجابت کردی.

حماد می گوید: وقتی «ثابت» این حدیث را برایم می گفت آنقدر گریست که بدنش به لرزه افتاد.

ابن ماجه در همان باب از انس نقل می کند که: فاطمه سلام الله علیها به من گفت: چگونه به خود اجازه دادید خاک بر بدن رسول خدا بریزید؟

این دو روایت را حاکم (19) نیز نقل کرده می گوید: سند حدیث طبق موازین مسلم و بخاری صحیح است.

احمد بن حنبل (20) به نقل از انس آورده است:

وقتی رسول خدا را دفن کردیم و بازگشتیم، فاطمه سلام الله علیها گفت: ای انس! خشنود شدید به اینکه رسول خدا را دفن کنید و بازگردید؟

بیهقی به نقل از انس می نویسد:

چون رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله بیمار شد- همان بیماری که منجر به فوتش گردید- فاطمه سلام الله علیها آن حضرت را بر سینه خود نشاند. درد همه وجود رسول خدا را فراگرفته بود. فاطمه سلام الله علیها گفت: «آه از درد و رنج پدر.»

 


(12) صحیح بخاری، کتاب بدءالخلق، باب مرض النبی صلی اللَّه علیه و آله.

(13) صحیح نسایی، ج 1، ص 261.

(14) مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 59.

(15) مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 197.

(16) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 83.

(17) تاریخ بغداد، ج 6، ص 262. در این نقل اضافه ای است به این ترتیب: رنج بیماری رسول اکرم را فراگرفت، پس فاطمه علیها السلام او را بر سینه خود نشاند و گفت...

(18) صحیح ابن ماجه، ابواب ما جائنی الجنائز؟ باب: ذکر وفاته و دفنه.

(19) مستدرک الصحیحین، ج 1، ص 381.

(20) مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 304.

پنجشنبه بیست و چهارم صفر، هنگامی که خورشید در آغوش سرخ فام شفق قرار گرفته بود و پرده طلایی خود را از روی کوهها و تپه های اطراف یثرب جمع می کرد، شهر مدینه چهره تیره و غمناکی به خود گرفته بود. مردم که برای ادای فریضه نماز مغرب، در مسجد اجتماع کرده بودند، هر دو سه نفر با هم، از بیماری پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن می گفتند و از اینکه این موجود ملکوتی را در آستانه فقدان و ناپدیدی مشاهده می کردند، نگران و غمگین بودند.

پس از ادای نماز مغرب، جمعیت جلوی درب منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله تجمع کرده، منتظر بودند درب باز شود و به عیادت پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرفیاب شوند. همهمه عجیبی در منزل پیغمبر شروع شد. از طرفی هم، چون منزل گنجایش ورود همگان را نداشت، قرار شد دسته دسته افراد وارد منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شوند و پس از یک ملاقات مختصر، از منزل خارج گردند؛ تا نوبت به دسته دیگر برسد.

دسته سوم یا چهارم وارد منزل شد و همراه با ورود این جمعیت، رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله که قبلاً از حال رفته بود، چشمانش را گشود؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ لبهای مبارک را از هم گشود و فرمود: «برای من قلم و پاره پوستی بیاورید. شاید بتوانم از خود اثری بگذارم که مردم، پس از من گمراه نشوند».

هنوز سخن رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله به پایان نرسیده بود که صدایی از گوشه اتاق بلند شد: «دعوا الرجل فانه لیهجر حسبنا کتاب اللّه»؛

این مرد را واگذارید؛ هذیان می گوید. کتاب خدا ما را کافی است. (8)

این صدای یکی از توطئه گران بود که فکر می کرد شاید نوشته رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، برخلاف نقشه مرموزانه وی و دستیارانش باشد.

چند نفر از مسلمانان غیور، در مقابل این گفتار ناهنجار، به او پرخاش کردند که: «این چه سخنی است که می گویی؟ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله دارای اشعه وحی است. هذیان نسبت به او مفهوم ندارد».

دو سه نفر از افراد حزب که در جلسه حضور داشتند، گفتار وی را تأیید کردند. اختلاف بین حضار درگرفت. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله خشمگین شده و فرمود: «با حضور من، بحث و جدل معنی ندارد. از نزد من خارج شوید».

با خارج شدن این دسته به فرمان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درب خانه بسته شد، و دیگر به کسی اجازه ورود داده نشد.

عده ای از اصحاب و یاران، سر خود را به دیوار منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله گذارده، های های می گریستند. شهر مدینه در انقلاب عجیبی فرورفته بود. آن شب تا صبح، بیشتر خانه های شهر روشن بود. اجتماعات مختلف در گوشه و کنار شهر تشکیل شده بود. عده ای در نگرانی مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن می گفتند و جمعی برای فردا که شاید رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله از دنیا برود، نقشه می کشیدند.

در خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سه چهار نفر از نزدیکان رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اطراف بستر آن حضرت را گرفته و بر حال رقت بار پیامبر صلی اللَّه علیه و آله اشک می ریختند. سر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در دامن علی علیه السلام بود. عباس و برخی از عموزادگان آن حضرت، در سمت پایین پای پیغمبر نشسته بودند. دختر دردانه اش- زهرا علیها السلام - به اتفاق نوباوگان دلبندش- حسن علیه السلام و حسین علیه السلام - در دو طرف بستر پدر و نیای بزرگوار زانو زده بودند. فاطمه علیها السلام بیتابانه ناله می زد و فرزندانش هم- در حالیکه چشمان خود را به چهره زرد رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله دوخته بودند- قطرات اشک از گوشه دیدگانشان، پهنای رخساره آنها را فراگرفته بود.

پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله چشمان بی رنگش را گشود؛ قدری به قیافه دختر- که بی تابی می کرد- خیره شد و سپس با سر، به وی اشاره کرد.

زهرا علیها السلام که احساس کرد پدر می خواهد به او سخنی بگوید ولی نای حرف زدن ندارد، آرام گرفت. گوش را نزدیک دهان پدر آورد؛ سپس سر را بلند کرد و آنگاه- در حالی که قطرات اشک را از صورتش پاک می کرد- تبسم کرد.

حضار با دیدن این منظره، شگفت زده شدند. علی علیه السلام از فاطمه علیها السلام پرسید: «چه شد که ناگهان خندان شدی؟»

زهرا علیها السلام با کمال شادمانی گفت: «سخنی از پدرم شنیدم که خوشوقت شدم».

علی علیه السلام: «چه سخنی؟»

فاطمه علیها السلام: «پدر در گوش من گفت: دخترم! زیاد بیتابی مکن. به تو مژده بدهم مدت هجران من، برای تو کوتاه است. به زودی در آن جهان، به دیدارم نائل خواهی شد. تو از همه زودتر، به من می رسی».

این گفتار و حالت فاطمه علیها السلام ، رشته شکیبایی علی علیه السلام را پاره کرد. امیرالمؤمنین علیه السلام که تا آن لحظه مقید بود خودداری کند و برای تسلی خاطر همسر و فرزندان عزیزش، سوز دل را بروز نمی داد، با شنیدن این گفتار، آه سردی کشید و قطرات اشک، محاسن مبارکش را تر کرد.

نیمی از شب گذشته بود و جمعیت به کلی از اطراف خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و مسجد متفرق شده بودند. ناگهان صدای کوبه در بلند شد. فاطمه علیها السلام با شتاب پشت در آمد و گفت: «کیست؟»

ناشناس: «مردی از اهل بادیه ام. از راه دوری، برای عیادت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله آمده ام و ضمناً کار لازمی هم دارم».

فاطمه: «حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وخیم است. از پذیرش اشخاص، معذور...».

ناشناس: «چاره ای نیست. باید پیامبر را ملاقات کنم».

فاطمه: «می گویم امکان ندارد. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله قادر به گفتگو با کسی نیست. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله چهره مرگ به خود گرفته. بنده خدا! پی کار خود برو».

ناشناس: «خواهش می کنم از خود پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله اجازه بگیرید. اگر اجازه نفرمود، برمی گردم».

فاطمه علیها السلام به اتاق برگشت. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سؤال کرد: «دخترم! که بود؟»

زهرا علیها السلام: «مردی است که می گوید: از راه دوری آمدم. هر چه خواستم او را رد کنم، نشد. گفت: حتماً از خود شما اجازه بگیرم. اگر اجازه نفرمودید، مراجعت کند».

پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در حالیکه تبسم اسرارآمیزی بر گوشه لب داشت و گویا از لا به لای لبان متبسمش، روح ملکوتیش می خواست پرواز کند، نفس عمیقی کشید و فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُوْنَ»؛ مملوک خداییم و به سوی او بازگشت می کنیم. دخترم! او صحرانشین نیست؛ عزرائیل است. برای گرفتن جان من آمده. از هیچکس اجازه نمی گیرد. این اولین خانه ای است که با اجازه، داخل آن می شود. برو در را باز کن.

زهرا علیها السلام در حالی که لرزه شدیدی، اندامش را گرفته بود و سرنوشت خود را محکوم یک قضای الهی می دید، با قدمهای ناتوان، نزدیک درب خانه آمد و در را باز کرد. باد پرهیبتی به صورت او اصابت کرد. کسی را ندید. در را بست و به اتاق برگشت (9) . مشاهده کرد چشمان پدر به سقف دوخته شده؛ عرق مرگ بر پیشانی آن جناب نشسته و جملاتی زیر لب می گوید. زهرا علیها السلام با فریادی، عقده گره خورده در گلو را ترکانید. همراه با شیون فاطمه علیها السلام ، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام خود را روی سینه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله انداخته، شیون و زاری را سر دادند.

علی علیه السلام - در حالیکه سر پیغمبر را به سینه داشت- سراسیمه کوشش کرد حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را از روی سینه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله بردارد؛ ناگهان حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به صورت عادی برگشت؛ نگاهی به علی علیه السلام کرد و فرمود: «یا علی! بگذار عزیزانم مرا وداع کنند. آنها دیگر مرا نمی بینند. بگذار مرا ببویند و من هم، آنها را ببویم». سپس با دست دیگر، قطیفه را روی سر خود و علی علیه السلام کشید. کسی از حضار متوجه نشد که پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله با علی علیه السلام چه می گوید؟

پس از مدتی، دستهای پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بی اختیار از دو طرف بدنش افتاد. علی علیه السلام با چشمان مالامال از اشک، سر را از زیر قطیفه بیرون آورد و به زهرا علیها السلام فرمود: «مرگ پدر را به تو تسلیت می گویم» (10)

در این هنگام، امّ سلمه و بعضی از زنان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وارد اتاق شده بودند. به مجرد ورود، صدای شیونشان بلند شد. در بین ناله های دلخراش زنان، نوحه سرائیهای فاطمه علیها السلام ، دل را آب می کرد. او فریاد می زد: بابا رفتی؛ بابا به خدا نزدیک شدی؛ بابا دعوت حق را اجابت کردی؛ پدر! هر کس بمیرد، خاطره و یاد او کم می شود. اما یاد تو بابا، با مرگت افزون می گردد؛ در این هنگام که مرگ بین من و تو جدایی افکند، خود را تسلی می دهم.

و به نفس خود می گویم مرگ راه همه ماست؛ آنکه امروز نمرده است، فردا می میرد.

صدای شیون و ضجه و ناله، از خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بلند شد و با شنیدن صدای گریه و شیون اهل بیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیمه شب بیست و هفتم ماه صفر در مدینه اعلام شد.

جمعیت از خانه ها بیرون ریختند و اطراف منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ازدحام کردند. زن و مرد در اطراف خانه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ضجه می زدند. شخصی از منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله خارج شد و ضمن اعلان صریح مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و تسلیت به عموم مسلمانان، گفت: «باید کسی در مراسم غسل و کفن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرکت نکند؛ زیرا پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به علی علیه السلام دستور داده او را تنها غسل بدهد و کفن کند».

علی علیه السلام زنها را از اطاق بیرون کرد؛ تا آماده غسل و کفن آن حضرت بشود. عباس گفت: «برادرزاده! هم اکنون که بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله روی زمین است و هنوز نقشه ای اجرا نشده، دست خود را بده تا با تو، به عنوان خلیفه، بیعت کنم و بلافاصله از تمام بنی هاشم برای تو بیعت بگیرم در خارج هم، منتشر کنیم که بستگان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، همه با علی علیه السلام بیعت کردند؛ تا اگر کسی در کمین نقشه شومی باشد، در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد».

علی علیه السلام فرمود: «غیر از من، شخص دیگری شایسته این مقام نیست که بتواند ادعا کند؛ تا ما بخواهیم با این کیفیت، این مقام را برای خود بر مردم تحمیل کنیم.» (11)

برحسب وصیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اتاق خالی شد و همه از حجره بیرون رفتند. فقط فضل بن عباس باقی مانده بود که او هم مأموریت داشت چشمانش را ببندد و در غسل، علی علیه السلام را کمک کند و آب بریزد.

علی علیه السلام ، اول خواست پیراهن را از تن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درآورد. صدایی در فضا پیچید: «پیراهن را از بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیاور. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله را از زیر پیراهن غسل بده».

علی علیه السلام هم- که این صدای غیبی را فرمان خدا تلقی کرده بود- از این عمل خودداری کرد و از زیر پیراهن، مشغول غسل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله گردید. بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، به خودی خود، به هر طرف که علی علیه السلام اراده میکرد، می گشت.

 


(8) صحیح بخاری، ج 2، ص 118؛ مسند احمد حنبل، ج 1، ص 222؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 563.

(9) بحارالانوار، ج 22، ص 510 - 528.

(10) بحارالانوار، ج 22، ص 510 - 528.

(11) الامامة والسیاسة، ج 1، ص 12؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 39.

سلمان می گوید: روزی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کردیم: یا رسول الله! خلیفه بعد از تو کیست؟ بفرمایید تا او را بشناسیم؟

فرمود: ای سلمان! ابوذر و مقداد و ابوایوب انصاری را نزد من بیاور. در این هنگام ام سلمه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله پشت در حجره بود.

حضرت فرمود: گواه باشید و سخن مرا بفهمید که علی بن ابی طالب وصی و وارث من و قاضی دین من و ذخیره من است. اوست فارق بین حق و باطل و اوست امیر و حکمران مسلمین و امام پرهیزگاران، و پیشوای سفید چهرگان، و حامل لوای پروردگار عالم در محشر، خلیفه بعد از من او و فرزندانش بعد از او هستند. سپس از پسرم حسین ائمه نه گانه که آنان راهنمایان و هدایت شدگان تا روز قیامت هستند. از انکار امتم نسبت به برادرم و همدستی آنان علیه او و ستم آنان بر او و گرفتن حق او به خدا شکوه می کنم.

سلمان می گوید: عرض کردیم: یا رسول الله! این خواهد شد؟

فرمود: بلی. بعد از آنکه از غیظ پر شد، مظلوم کشته می شود، و به این مصائب و ستمها صبر می کند. سلمان می گوید: وقتی فاطمه علیها السلام این سخنان را شنید جلو آمد و با حال گریه پشت پرده قرار گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دخترم! چرا گریه می کنی؟

عرض کرد: آنچه درباره پسر عمویت و فرزندانم گفتید شنیدم.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: به تو نیز ظلم می شود و از حقت کنار زده می شوی. تو اول کسی از خاندانم هستی که به من ملحق می شوی، یا فاطمه! من در صلح و صفا هستم با کسی که با تو در صلح و صفا است، و در ستیز هستم با کسی که با تو در ستیز است. تو را به خداوند تعالی و به جبرئیل و به مؤمنین شایسته می سپارم.

فاطمه عرض کرد: منظور از مؤمنین شایسته کیست؟

فرمود: علی بن ابی طالب. (6)

 


(6) الیقین، سید بن طاووس، ص 487، باب 195.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اما دخترم فاطمه، او سیدة نساءالعالمین از اولین و آخرین است، و او پاره تن من و نور چشم من و میوه قلب من و روح میان دو پهلوی من و حوراء انسیه است.

هرگاه در محراب در پیشگاه پروردگارش می ایستد، نورش برای فرشتگان آسمان می درخشد چنانچه نور ستارگان برای اهل زمین می تابد. خداوند عزوجل به فرشتگان می فرماید: «ای فرشتگان من! به کنیزم فاطمه سرور کنیزانم بنگرید که در برابر من ایستاده و از خوف من تار و پودش می لرزد و از قلب و جان به عبادت من روی آورده است. شاهد باشید که شیعیانش را از آتش امان دادم».

وقتی من او را می بنیم آنچه بعد از من به او می گذرد را یادآور می شوم؛ مثل اینکه می بینم داخل خانه اش شده اند و حرمتش هتک و حقش غصب و از ارثش منع شده، و پهلویش شکسته، و کودک در رحمش سقط شده، و فریاد می زند «یا محمداه!» و جواب داده نمی شود، و کمک می خواهد و کسی به دادش نمی رسد.

بعد از من همواره محزون و غمناک و گریان است. گاهی انقطاع وحی از خانه اش را به یاد می آورد و گاهی جدائی و هجران مرا متذکر می شود، و در تاریکی شب از فقدان صدای من که از بیداری شب با قرآن می شنید، وحشت می کند. سپس خود را که در دوران پدر عزیز بود، خوار و ذلیل می بیند، و در این هنگام خداوند او را با فرشتگان مأنوس می کند، و او را با آنچه به مریم بنت عمران گفتند ندا می دهند: «ای فاطمه! خداوند تو را برگزید و پاک گردانید، و تو را بر زنان عالم برگزید. یا فاطمه! برای پروردگارت دست به دعا بردار و سجده کن و با رکوع کنندگان رکوع به جا آور».

آنگاه درد و رنج او شروع می شود و مریض می گردد، و خداوند مریم دختر عمران را می فرستد که از او پرستاری کند و در بیماری انیس و مونس او گردد. در این هنگام می گوید: «پروردگارا! من از زندگی خسته ام و از اهل دنیا ملول و ناراحتم. مرا به پدرم ملحق کن». خداوند او را به من ملحق می کند.

او اول کسی از اهل من است که به من ملحق می گردد، و با حال حزن و ناراحتی و غم، و با حق غصب شده و شهید بر من وارد می شود. آنگاه می گویم: «بارالها! کسی که به او ستم کرده لعنت کن، و کسی که حق او را غصب کرده عقاب کن، و کسی که او را ذلیل کرده ذلیل گردان، و کسی که آن چنان به پهلوی او زده که سقط جنین کرده، در آتش جهنم مخلد ساز»، و فرشتگان به این دعاها آمین می گویند. (7)

 


(7) امالی صدوق، مجلس 24، ج 2.

سرانجام روح پیامبر عزیز صلی اللَّه علیه و آله به باغ ملکوت پر کشید، و زهرا علیها السلام را در اندوه و مصیبتی بزرگ باقی گذاشت. فقدان پیامبر صلی اللَّه علیه و آله برای زهرا علیها السلام بسیار اندوه بار و سنگین بود، در روایات ذکر شده که آن گرامی پس از پیامبر شب و روز در گریه و اندوه و عزاداری بود، و گاه از شدّت گریه بیهوش می شد (2) و «آنقدر بر پیامبر گریست که مردم مدینه آزرده شدند و به او اعتراض کردند که با گریه بسیارت ما را آزار می دهی! و زهرا علیها السلام بعد از آن به گورستان و قبور شهدا می رفت و آنچه می خواست می گریست و باز می گشت» (3)

علی علیه السلام می فرماید: «من پیامبر صلی اللَّه علیه و آله را در همان پیراهنش غسل دادم، و فاطمه علیها السلام از من درخواست می کرد که آن پیراهن را به او نشان دهم، و (چون پیراهن را به او نشان دادم) آن را بویید و بیهوش شد، و من چون چنین دیدم آن پیراهن را از او پنهان کردم». (4)

 


(2) مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 137؛ کامل بهایی، جزء اول، ص 305؛ بیت الاحزان، ص 137.

(3) بحارالانوار، ج 43، ص 155؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 104؛ امالی صدوق، ص 121.

(4) بحارالانوار، ج 43، ص 157؛ بیت الاحزان، ص 140.

«عن عائشة ان رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله دعا فاطمه ابنته فسارها فبکت، ثم سارها فضحکت، فقالت عائشة: فقلت لفاطمة: ما هذا الذی سارک به رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله فبکیت ثم سارک فضحکت؟ قال: سارنی فاخبرنی بموته فبکیت، ثم سارنی فاخبرنی انی اول من یتبعه من اهله فضحکت» و فی روایة اخری: «ثم سارنی ثانیة و اخبرنی انی سیدة نساء اهل الجنة فضحکت». (1)

عایشه می گوید: رسول خدا در ساعات آخر عمرش حضرت فاطمه را به حضورش فراخواند و لحظاتی به نجوا و صحبت محرمانه پرداخت، من از دور دیدم که فاطمه علیها السلام نخست گریه کرد و سپس خندید. من از این کار تعجب کرده و از دختر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله پرسیدم: یا فاطمه! با پیامبر خدا چه صحبتی کردید که اول گریه کردی و سپس خندیدی؟

او از فاش کردن موضوع مذاکره خودداری کرد، ولی پس از رحلت پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله چون از وی دوباره خواستم که آن را بگوید، فرمود: پدرم در مرحله نخست، از رحلت خود به من خبر داد و لذا گریه کردم، ولی سپس به من فرمود: اولین کسی که از خانواده ام به من ملحق می شود تو هستی و لذا خنده نمودم. و در یک روایت دیگر فرمود: تو سیده و سرور زنان اهل بهشتی و از این جهت خوشحال شدم.

 


(1) صحیح مسلم، ج 16 به شرح نووی، ص 5 - 6 ؛ کامل ابن اثیر، ج 2، ص 323.

در عصر پیغمبر صلی الله علیه و آله و صدر اسلام، مسجد تنها مرکز دادخواهی بود. هر کس از صاحب قدرتی شکایتی داشت، هر کس حقی را از دست داده بود، هر کس از حاکم یا زمام دار، رفتاری دور از سنت پیغمبر می دید، شکوه خود را بر مسلمانان عرضه می کرد، و آنان مکلَّف بودند تا آنجا که می توانند او را یاری کنند و حق او را بستانند. از دختر پیغمبر حقی را گرفته و با گرفتن این حق سنتی را شکسته بودند. او می دید نزدیک است حکومت در اسلام، رنگ، نژاد و قبیله را به خود بگیرد.(کاری که سی سال بعد صورت گرفت) مهاجران که از تیره قریش اند انصار را از صحنه سیاست بیرون راندند. انصار که خود یاوران پیغمبر بودند، پس از وی خواهان زمامداری گشتند. قریش در دوره پیش از اسلام خود را عنصری ممتاز می دانست و امتیازاتی برای خویش پدید آورد. با آمدن اسلام آن امتیازها از میان رفت. اکنون این مردم بار دیگر گردن افراشته اند و ریاست مسلمانان را حق خود می دانند، آنهم نه بر اساس امتیازات معنوی چون علم، تقوی و عدالت؛ بلکه تنها بدین جهت که از قریش اند. دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی توانست برابر این اجتهادها یا بهتر بگوئیم نوآوری ها، آرام و یا خاموش بنشیند. باید مسلمانان را از این سنت شکنی ها برحذر دارد، اگر پذیرفتند چه بهتر و اگر نه نزد خدا معذور خواهد بود.

در سخنان صدیقه کبری علیها السلام قبل از همه، شخص آن بزرگ بانوی جهان معرفی شده است، و در مرحله بعد دشمنان فاطمه علیها السلام شناسایی شده اند. این سند محکم بطور علنی بر همگان روشن ساخته که صاحب مقام «رِضی فاطِمَة رِضَی اللَّهِ» و آنکه غضب او غضب پروردگار است، بر چه کسانی غضب کرد و آنان چگونه نارضایتی او را فراهم آوردند و عکس العمل حضرت در برابر آنان چه بود.

خطبه فدکیه پرده های نفاق را کنار زد و چهره ها را معرفی کرد تا نسلهای آینده به اشتباه نیفتند، و چراغ همیشه روشنی در پیش رو داشته باشند که راه سوء استفاده دزدان عقیده را مسدود نماید، و راه آل محمد علیهم السلام به خوبی شناخته شود.

قالَ علیه السلام:

«فَرَجَع أَبُوبَکر وَ عُمَر إِلی مَنْزِلِهِما»؛

امام صادق علیه السلام می فرماید: پس ابوبکر و عمر، هر یک به منزل خود بازگشتند.

«وَ بَعَثَ أَبُوبَکر إِلی عُمَر فَدَعاهُ، ثُمَّ قالَ لَه: أَما رَأَیْتَ مَجْلِسَ عَلِیٍّ مِنّا فی هذَا الْیَوْمِ»؛

و ابوبکر شخصی را به سراغ عمر فرستاد و او را به پیش خود خواند، آنگاه به عمر گفت: آیا برخورد امروز علی را با ما ندیدی؟

یعنی ندیدی علی علیه السلام امروز چگونه در حضور مردم آبروی ما را برد؟

«وَاللَّهِ لَئِنْ قَعَدَ مَقْعَداً آخَر لَیُفْسِدَنَّ عَلَیْنا أَمْرَنا»؛

به خدا قسم، اگر او یک نشست دیگری به این صورت داشته باشد، حکومت ما را بر ما فاسد (و متزلزل) خواهد ساخت. لذا از عمر نظرخواهی می کند:

«فَمَا الرَّأْی؟ فَقالَ عُمَر: الرَّأْیُ أَنْ تَأْمُرَ بِقَتْلِهِ»؛

نظر تو چیست؟ پس عمر گفت: به نظر من باید دستور دهی تا او را بکشند.

«قالَ: فَمَنْ یَقْتُلُه؟ قالَ: خالِدُ بْنُ الوَلید»؛

ابوبکر گفت: چه کسی (می تواند) او را بکشد؟ عمر گفت: خالد بن ولید!

عمر می دانست خالد بن ولید نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام خیلی کینه دارد، لذا او را پیشنهاد کرد.

«فَبَعَثا إلی خالِدِ بْنِ الْوَلید فَأَتاهُما فَقالا لَهُ: نُریدُ أَنْ نحْمِلَکَ عَلی أَمرٍ عَظیمٍ»؛

پس ابوبکر و عمر شخصی را نزد خالد بن ولید فرستادند و او هم به حضور آن دو رسید. پس آن دو گفتند: اراده کرده ایم که تو را به کار بزرگی وادار نماییم.

«قالَ: إِحْمِلانی عَلی ما شِئْتُما وَلَوْ عَلی قَتْلِ عَلِیِّ بْنِ أَبی طالب!»؛

خالد بن ولید به آن دو گفت: مرا بر هر آنچه می خواهید وادارید، اگر چه آن کار، کشتن علی بن ابیطالب باشد!

معلوم می شود خالد هم حدس می زده که رفقایش در چه فکری هستند!

«قالا: فَهُوَ ذاکَ. فَقال خالِد: مَتی أَقْتُلُه؟»؛

ابوبکر و عمر گفتند: خواسته ما نیز همین است. پس خالد گفت: چه زمانی او را بکشم؟

«قالَ أَبُوبَکر: احْضرِ الْمَسْجِدَ وَ قُمْ بِجَنْبِهِ فِی الصَّلاة فَإِذا سَلَّمْتُ فَقُمْ إِلَیْهِ وَاضْرِبْ عُنُقَه»؛

ابوبکر گفت: در مسجد حاضر شو و در کنار علی علیه السلام در نماز بایست. پس وقتی من سلام نماز را دادم، بلند شو و گردن او را بزن!

معلوم می شود امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد می رفته و پشت سر ابوبکر هم نماز می خوانده است؛ حالا یا برای تقیّه بوده، یا برای مصلحت و حفظ وحدت مسلمانان.

«قال: نَعَم»؛ خالد بن ولید گفت: چشم.

«فَسَمِعَتْ أَسْماءُ بِنْتُ عُمَیْس وَ کانَتْ تَحْتَ أَبی بَکر فَقالَتْ لِجارِیَتِها: إِذْهَبی إِلی مَنْزِلِ عَلِیٍّ وَ فاطِمَة علیها السلام وَ اقرَئیهِمَا السَّلام وَ قُولی لِعَلِیّ علیه السلام: إِنَّ المَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنّی لَکَ مِنَ النَّاصِحینَ»؛

این گفتگو را «اسما بنت عمیس» که همسر ابوبکر بود شنید. پس اسماء به کنیز خود گفت: به منزل علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام برو و به هر دو سلام برسان و برای علی علیه السلام (این آیه را بخوان و) بگو: «این جماعت توطئه کشتن شما را تدارک دیده اند، پس از شهر خارج شوید، همانا من خیر و صلاح شما را می خواهم».

«اسماء بنت عمیس» از علاقه مندان به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بوده است؛ ابتدا جعفر بن ابیطالب علیه السلام برادر حضرت علی علیه السلام با او ازدواج می کند و بعد از شهادت جعفر رضوان اللَّه تعالی علیه همسر ابوبکر می شود، با این حال از علاقه مندان و وفاداران به امیرالمؤمنین علیه السلام و حضرت زهرا علیها السلام می باشد.

این جمله اسماء از قرآن کریم گرفته شده است و اشاره به داستان حضرت موسی علیه السلام دارد که در آن مؤمنی که در دستگاه فرعون بوده، شخصی را نزد حضرت موسی علیه السلام فرستاد تا به او بگوید که قوم و جمعیّت دارند مشورت می کنند و قرار می گذارند که تو را بکشند؛ پس از شهر خارج شو و من خیر تو را می خواهم؛ در اینجا نیز اسماء بنت عمیس، خواست با ذکر این آیه به حضرت علی علیه السلام بفهماند که ابوبکر و عمر، نقشه قتل تو را در سر دارند و بهتر است از مدینه خارج شوی.

«فَجاءَتْ، فَقالَ أَمیرُالمُؤْمِنین علیه السلام: قَولی لَها: إِنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ ما یُریدُونَ»؛

کنیز هم آمد (و پیغام را به حضرت رساند)؛ پس امیرالمؤمنین علیه السلام (در پاسخ او) فرمود: به اسماء بگو: خداوند آنها را به هدفی که دارند نمی رساند و مانع آنها می شود.

حضرت در اینجا با بیان این جمله، به اسماء می فهماند که خداوند توطئه و نقشه آنان را خنثی خواهد کرد و نمی گذارد که آنها به هدفشان برسند.

«ثُمَّ قامَ وَ تَهَیَّأَ لِلصَّلاةِ وَ حَضرَ الْمَسْجِدَ وَ صَلّی خَلْفَ أَبی بَکْر وَ خالِدُ بْنُ الْوَلید یُصَلِّی بِجَنْبِه، وَ مَعَهُ السِّیْف»؛

سپس حضرت برخاستند و آماده نماز شدند و در مسجد حاضر شده و پشت سر ابوبکر نماز خواندند و خالد بن ولید هم در کنار امیرالمؤمنین علیه السلام به نماز ایستاد، در حالی که شمشیری به همراه او بود.

«فَلَمّا جَلَسَ أَبُوبَکْر فِی التَّشَهُّدِ، نَدِمَ عَلی ما قالَ وَ خافَ الْفِتْنَةَ، وَ عَرِفَ شِدَّةَ عَلِیٍّ علیه السلام وَ بَأْسَه»؛

پس وقتی ابوبکر برای تشهّد نماز نشست، از آنچه به خالد گفته بود پشیمان شد و ترسید فتنه شود و شجاعت و تسلیم ناپذیری علی علیه السلام را یادآور شد.

ابوبکر در همان حال تشهّد با خود گفت: الآن ممکن است علی علیه السلام با شجاعت و سرسختی که دارد بر خالد غالب شود، یا اگر خالد هم بتواند موفّق شود، مردم و شیعیان علی علیه السلام تحریک شوند و بالاخره برای حکومت او فتنه درست شود.

«فَلَمْ یَزَل مُتفَکِّراً لایَجْسِر أَنْ یُسَلِّم، حَتّی ظَنَّ النَّاسُ أَنَّهُ قَدْ سَها»؛

و در تشهد نماز همینطور در حال فکر کردن بود و جرأت اینکه سلام نماز را بدهد نداشت تا آنجا که مردم فکر کردند او در نماز به اشتباه افتاده است.

«ثُمَّ الْتَفَتَ إلی خالِدِ، فَقالَ: یا خالِد! لاتَفْعَلَنَّ ما أَمَرْتُک، وَالسَّلامُ عَلََیْکُمْ وَ رَحْمَةُاللَّهِ وَ بَرَکاتُه»؛

بالاخره ابوبکر (در حال نماز!) به خالد التفات کرد و گفت: ای خالد! آنچه را که به تو دستور داده بودم، انجام نده! و سلام نماز را داد.

«فَقالَ أَمیرُالمُؤْمِنینَ علیه السلام: یا خالِد! مَا الَّذی أَمَرَکَ بِه؟»؛

پس امیرالمؤمنین علیه السلام رو به خالد کرد و فرمود: ای خالد! ابوبکر چه چیزی را به تو امر کرده بود؟

«فَقالَ: أَمَرَنی بِضَرْبِ عُنُقِک»؛ خالد گفت: ابوبکر دستور داده بود تا گردن تو را بزنم!

«قالَ علیه السلام: أَوَ کُنْتَ فاعِلاً؟ قالَ: إِی وَاللَّهِ؛ لَوْ لا أَنَّهُ قالَ لی لاتَقْتُلْهُ قَبْلَ التَّسْلیمِ، لَقَتَلْتُکَ!»؛

حضرت فرمود: آیا تو این کار را می کردی؟! خالد گفت: آری به خدا قسم؛ اگر او قبل از سلام نماز نگفته بود که او را نکش، همانا تو را کشته بودم!

«قالَ علیه السلام: فَأَخَذَهُ عَلِیٌّ علیه السلام فَجَلدَ بِهِ الأَرْض فَاجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَیْهِ، فَقالَ عُمَر: یَقْتُلهُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ»؛

امام صادق علیه السلام (که راوی روایت هستند) می فرماید: پس علی علیه السلام خالد را گرفته و محکم به زمین کوبید. پس مردم همه دور او جمع شدند و عمر (از روی ترس و واهمه) گفت: به خدای کعبه، علی او را می کشد.

«فَقالَ النَّاسُ: یا أَبَاالْحَسَن! اَللَّه اَللَّه بِحَقِّ صاحِبِ الْقَبْر؛ فَخَلّی عَنْهُ»؛

پس مردم خطاب به امیرالمؤمنین علیه السلام گفتند: ای اباالحسن! خدا را، به حق صاحب این قبر (او را نکش و رها کن؛ و اشاره به قبر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله کردند)؛ پس حضرت، دست از خالد برداشت.

«ثُمَّ الْتَفَتَ إلی عُمَر، فَأَخَذَ بَتلابیبِه وَ قالَ: یَابْنَ صَهّاک! وَاللَّهِ لَوْ لا عَهْدٌ مِنْ رَسُولِ اللَّه صلی اللَّه علیه و آله، وَ کِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَق، لَعَلِمْتَ أَیُّنا أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً؛ وَ دَخَلَ مَنْزِله»؛

سپس حضرت رو به عمر کرده و یقه لباس او را گرفتند. آنگاه حضرت، خطاب به عمر کرده و فرمودند: ای پسر صهّاک! به خدا قسم اگر چنانچه عهدی از جانب رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وجود نداشت (و دستور نداشتم که ساکت باشم) و دستوری از جانب خدا جلوتر نبود، همانا می دانستی که کدام یک از ما از حیث یار و یاور ضعیف تریم و عدد کدام یک از ما کمتر است؛ آنگاه حضرت به منزل خود رفتند.

حضرت علی علیه السلام می دانستند که همه این بازی ها را عمر درست کرده و اصلاً عمر بود که به ابوبکر پیشنهاد کرد تا خالد را فراخواند و نقشه ترور را طرح کنند؛ لذا گریبان عمر را گرفته و او را مورد عتاب خویش قرار دادند. (31)

 


(31) الاحتجاج مرحوم طبرسی.

خیبر در سال هفتم هجری به دست سپاه اسلام فتح شد، و برای فتح آن جنگ و جهاد واقع شد و بدین وسیله اموال منقول اراضی یهود نصیب مسلمانان شد.

رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله بر طبق قوانین آسمانی اسلام و موازین تقسیم غنائم، اموال منقول را به پنج قسمت تقسیم نمود. چهار قسمت آن را در میان سپاهیان تقسم کرد و یک خمس آن را برای مصارف معینی که در قرآن مجید تعیین شده باقی گذاشت. خدا در قرآن می فرماید:

«وَاعْلَمُوا انَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیءٍ فَاِنَّ لِلَّهِ خمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبی وَالْیَتامی وَالْمَساکینِ وَابْنِ السَّبیلِ» (23)؛

یعنی بدانید که هر چه غنیمت گیرید خمس آن از خدا و پیغمبر و خویشان او و یتیمان و تنگدستان و در راه ماندگان است.

طبق آیه مذکور و احادیث، خمس غنائم اختصاص دارد به شش مصرفی که در آیه ذکر شده و باید در همان ها صرف شود.

رسول خدا خمس غنائم را کنار می گذاشت و زندگی ذوی القربی و یتیمان و تنگدستان و به راه ماندگان بنی هاشم را از آن تأمین می کرد و بقیه را برای مخارج شخصی خودش و کارهای خدایی می گذاشت. در مورد غنائم خیبر نیز خمس آن را برای مصارف مذکور کنار گذاشته بود. مقداری از آن را در بین همسرانش تقسیم نمود مثلاً به عایشه دویست وسق خرما و گندم و جو داد. مقداری از آن را در بین خویشان و ذوی القربی تقسیم نمود مثلاً دویست وسق به فاطمه و یکصد وسق به علی بن ابی طالب علیه السلام عطا فرمود. (24) و زمین آن را به دو قسمت تقسیم نمود، نصفش را برای مخارجی که برای حکومت اسلام پیش آمد می کرد کنار گذاشت، و نصف دیگر را برای تأمین زندگی مسلمانان و سپاهیان اسلام اختصاص داد. مجموع زمین ها را به یهودیان داد که زراعت کنند و هر سال مقداری از درآمدش را به رسول خدا بدهند، درآمد آن را می گرفت و در همان مصارفی که خدا تعیین کرده بود صرف می کرد. (25)

وقتی رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله وفات نمود، ابوبکر مجموع غنائم خیبر را که باقی مانده بود تصرف کرد حتی خمسی را که به خدا و رسول و ذوی القربی و یتیمان و تنگدستان و به راه ماندگان بنی هاشم اختصاص داشت تصرف نمود و بنی هاشم را از خمس محروم گردانید.

حسن بن محمد بن علی بن ابی طالب می گوید: ابوبکر سهم ذوی القربی را به فاطمه و سایر بنی هاشم نداد و آن را در راه های خیر مانند خرید اسلحه و زره صرف کرد.

عروه می گوید: فاطمه علیها السلام نزد ابوبکر رفت و فدک و سهم ذوی القربی را مطالبه نمود. ابوبکر چیزی به وی نداد و آن را جزء مال خدا قرار داد.

به هر حال، موضوع مذکور نیز یکی از موارد نزاع فاطمه زهرا علیها السلام و ابوبکر بوده است که گاهی به عنوان خمس خیبر و گاهی به عنوان سهم ذوی القربی اطلاق شده است.

در این مورد نیز حق با حضرت فاطمه می باشد. زیرا بر طبق نص قرآن شریف خمس غنائم اختصاص دارد به مصارف مذکور در آیه، و باید به دست ذوی القربی و یتیمان و تنگدستان و به راه ماندگان بنی هاشم برسد. این دیگر ارث نبود تا ابوبکر بگوید: من از پیغمبر شنیدم که می فرمود: ما ارث نمی گذاریم. حضرت فاطمه علیها السلام به ابوبکر می فرمود: خدا در قرآن کریم مقرر فرموده که یک سهم از خمس در ذوی القربی به مصرف برسد، تو که مصداق ذوی القربی نیستی چرا حق ما را گرفته ای؟

انس بن مالک می گوید: فاطمه نزد ابوبکر رفت و فرمود: خودت می دانی که به ما اهل بیت ستم نمودی و ما را از صدقات رسول خدا و سهم غنائم که در قرآن کریم برای ذوی القربی تعیین شده محروم ساختی. خدا در قرآن می فرماید:

«واَعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَیءٍ فَاِنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلْرَّسُولِ وَ لَذِی الْقُربی»؛

ابوبکر در جواب گفت: پدر و مادرم به فدای تو و پدرت ای دختر رسول خدا! من پیرو کتاب خدا و حق رسول اکرم و حق قرابت هستم کتابی را که شما می خوانید من نیز خوانده ام لیکن به نظرم نیامده که یک سهم از خمس را به شما بدهم.

فاطمه فرمود: این سهم از خمس مال تو و خویشان تو است؟ گفت: نه، بلکه مقداری از آن را به شما می دهم و بقیه را در مصالح مسلمین به مصرف می رسانم. فاطمه فرمود: این حکم خدا نیست. گفت: حکم خدا همین است. (26)

یک تذکر

اموالی که در تصرف رسول خدا بود دو نوع بود:

نوع اول: اموالی که به عموم ملت تعلق داشت و از اموال عمومی و بیت المال مسلمین محسوب می شد. رسول خدا به اعتبار اینکه حاکم مسلمانان بود در این گونه اموال تصرف می نمود و در مصارف عامه صرف می کرد. در جای خود به اثبات رسیده که اینگونه اموال به مقام و منصب حکومت شرعی تعلق دارد و قانون توارث در آنها جاری نیست بلکه بعد از مرگ حاکم شرع به جانشینش منتقل خواهد شد.

حضرت زهرا علیها السلام هم اینگونه اموال را به عنوان ارث مطالبه نمی کرد و اگر گاهی بدانها اشاره نموده بدین جهت است که حکومت ابوبکر را به رسمیت نمی شناخت و شوهرش را زمامدار شرعی می دانست در واقع از حق شوهرش دفاع می کرد و حدیث ابوبکر بر فرض این که صحت داشت ناظر به این قبیل اموال بود نه مطلق اموال.

نوع دوم: اموال شخصی رسول خدا: پیغمبر اکرم به اعتبار اینکه فردی از افراد مردم بود حق مالکیت داشت. اموالی که از راه کسب و کار و هر طریق مشروع دیگر در دستش واقع می شد ملک شخصی آن جناب می شد و کلیه احکام ملک حتی قانون توارث بر آن مرتب می شد. رسول خدا بدون تردید از اینگونه اموال داشته است. بعضی از آنها از راه سهمی که آن حضرت در غنائم داشت نصیبش می شد. در اینگونه اموال حکم رسول خدا با سایر مسلمین یکسان بود و کلیه احکام حتی قانون توارث بر آنها مترتب می شد، در این قبیل اموال بود که زهرا علیها السلام مطالبه ارث می کرد.

ابن ابی الحدید می نویسد: فاطمه کسی را نزد ابوبکر فرستاد و پیغام داد: آیا تو وارث رسول خدا هستی یا اهلش؟ پاسخ داد: اهلش. فرمود: پس سهم رسول خدا چه شد؟

در این قبیل اموال، رسول خدا با ابوبکر فرقی نداشت. ابوبکر با اینکه خودش را خلیفه پیغمبر می دانست در اموال شخصی خودش تصرف می کرد و آنها را بعد از خودش ملک وارثانش می دانست. باید اموال شخصی رسول خدا را نیز ملک وارثانش بداند. به همین جهت حضرت فاطمه به ابوبکر می فرمود: آیا دختران تو از تو ارث می برند ولی دختران رسول خدا نباید از پدرشان ارث ببرند؟ ابوبکر پاسخ داد: آری چنین است. (27)

ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ و محقق اهل سنت که عشق علی علیه السلام و تعصب شدید به خلفا دارد و خلاف آنان را معمولاً توجیه می کند، در این زمینه پس از ده ها صفحه تحقیق و بررسی سرانجام اظهار می دارد:

«این حدیث منسوب به پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله، از طریق دیگران نقل نشده و فقط جناب ابوبکر آن را اظهار کرده است.» (28)

و سپس در جای دیگر پس از نقل مباحثه علمای برجسته شیعه و سنی، قول شیعه را تأیید کرده و حدیث مجعول را تنها به ابوبکر نسبت می دهد.

«قلت: صدق المرتضی رحمة اللَّه فیما قال: اما عقیب وفات النبی صلی اللَّه علیه و آله و مطالبة فاطمة علیها السلام بالارث، فلم یرو الخبر الا ابوبکر وحده»

و خود زهرا علیها السلام چون این سخن ناموزون و مجعول ابوبکر را شنید پرسید:

ابوبکر! بگو ببینم که وارث پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله تو هستی یا اهل و عیال او؟

ابوبکر گفت: بلکه عیال و خانواده او.

زهرا علیها السلام فرمود: بنابراین سهم پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و اهل بیت او چه شد؟

باز ابن ابی الحدید از این محاجه نتیجه مطلوب گرفته، می گوید:

«فی هذا الحدیث عجب، لانها قالت له: انت ورثت رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله أم أهله؟ قال: بل اهله. و هذا تصریح بانه صلی اللَّه علیه و آله موروث یرثه أهله» (29) ؛

این حدیث بسیار عجیب است زیرا؛ فاطمه علیها السلام فرموده: تو از پیامبر صلی اللَّه علیه و آله ارث می بری یا ما خانواده اش؟! و ابوبکر گفته: بلکه شما خانواده اش. این اعترافی است که پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله ارث می گذارد و خانواده اش از او ارث می برند. (30)

 


(23) سوره: انفال آیه 41.

(24) سیره ابن هشام، ج 3، ص 365 و 371.

(25) فتوح البلدان ص 36 ـ 42.

(26) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 230.

(27) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 219.

(28) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 221. «هذا حدیث غریب. لان المشهور انه لم یرو حدیث انتفاء الارث الا ابوبکر وحده».

(29) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 219.

(30) این مطالب از کتابهای: شرح ابن ابی الحدید، ج 16، ص 209 ؛ احتجاج طبرسی، ج 1، ص 131 استفاده شده است.




خـــانه | درباره مــــا | سرآغاز | لـــوگوهای ما | تمـــاس با من

خواهشمندیم در صورت داشتن وب سایت یا وبلاگ به وب سایت "بهشت ارغوان" قربة الی الله لینک دهید.

کپی کردن از مطالب بهشت ارغوان آزاد است. ان شاء الله لبخند حضرت زهرا نصیب همگیمون

مـــــــــــادر خیلی دوستت دارم