هنگامی که سرور زنان دو عالم به نه سالگی رسید در این سن علاوه بر رشد جسمانی از رشد و کمال عقلانی نیز بهره مند بوده و مضافا بر اینکه از جمال و زیبایی الهی برخوردار بود.
از نظر معارف دینی ایشان فقط در دانشگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله کسب معارف نمود و از آن مرکز علم و دانش الهی بهره ها برد. بلی با این فضائل که ذکر شد جا داشت که خیلی از صحابه معروف پیامبر از فاطمه زهرا سلام الله علیها خواستگاری نمایند. در جواب همه خواستگاران پیامبر اسلام می فرمایند: ازدواج فاطمه سلام الله علیها به دست خداوند است.
عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان که هر دو از ثروتمندان بزرگ بودند، به عزم خواستگاری نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند. عبد الرحمن عرض کرد: ای رسول خدا! اگر فاطمه علیها السلام را به همسری من در آوری حاضرم یک صد شتر سیاه با چشمانی آبی و بارهایی از پارچههای کتان اعلای مصری به همراه ده هزار دینار پول مهریهاش کنم! عثمان عرض کرد: با توجه به امتیازی که من بر عبدالرحمن از جهت پیش قدمی و سابقه بیشتر در اسلام دارم، حاضرم همین مهریه را بپردازم. پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله از سخن آنان سخت خشمناک شد و برای آنکه به آنها بفهماند من به مال شما علاقهای ندارم و داستان ازدواج فاطمه علیها السلام داستان خرید و فروش و مبادله ثروت نیست، بلکه امری است خدایی، مشتی سنگ ریزه برداشته و به طرف عبدالرحمن پاشید و فرمود: تو خیال می کنی من بنده پول و ثروتم، که به وسیله ثروت خود بر من فخر و مباهات میکنی و می خواهی با پول ازدواج را بر من تحمیل کنی؟ در نقل ابن شهر آشوب به دنبال آن آمده که آن سنگریزه ها را وقتی پیش عبدالرحمن ریخت به صورت مرجان و جواهرات قیمتی در آمد، که هر یک از آنها به اندازه قیمت تمام ثروت او بود. پیامبر بدین وسیله به او فهماند که احتیاجی به این پولها ندارند.(1)
ابوبکر و عمر و چند تن از ثروتمندان بزرگ، حضرت فاطمه علیها السلام را از پیامبر خواستگاری کردند، ولی پیامبر صلی الله علیه و آله به همه آنها جواب رد داد و فرمود: فاطمه علیها السلام هنوز کوچک است و تعیین همسر او با خداست، من نیز منتظر فرمان خدایم. اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله احساس کرده بودند که پیغمبر میل دارند فاطمه را به علی کابین ببندد. یک روز ابوبکر، عمر، سعد بن معاذ و گروهی دیگر در مسجد نشسته بودند و با هم در مورد خواستگاری از حضرت فاطمه علیها السلام صحبت میکردند و می گفتند: علت خواستگاری نکردن علی از فاطمه تهیدستی او می باشد. سپس با هم به سراغ علی رفته و حضرت را در نخلستان یکی از انصار که با شتر آبکش، درختان خرما را آبیاری میکرد پیدا کردند. به او گفتند: یا علی! تو در تمام کمالات بر سایرین برتری داری و از علاقه رسول خدا صلی الله علیه و آله به خودت آگاهی. اشراف و بزرگان قریش برای خواستگاری از فاطمه علیها السلام رفتند ولی پیامبر دست رد به سینه آنها زد، گمان میکنیم که خدا و رسول، فاطمه را برای تو قرار دادهاند. شخص دیگری قابلیت این افتخار را ندارد. علی علیه السلام فرمود: ای ابابکر! احساسات و خواستههای درونی مرا تحریک نمودی، به خدا سوگند من نیز خواستگار فاطمهام، ولی از مال دنیا چیزی ندارم، ابوبکر عرض کرد: یا علی! تو می دانی که اموال دنیا در نظر خدا و رسول او ارزشی ندارد. پیشنهاد ابوبکر روح علی علیه السلام را تکان داد و عشق درونی او را شعله ور ساخت. به منزل آمد، بدنش را شستشو داد و عبای تمیزی بر تن کرد و به خدمت رسول خدا شتافت. پیامبر در منزل ام سلمه تشریف داشت. علی علیه السلام در زد. پیغمبر به ام سلمه فرمود: در را باز کن. کوبنده در شخصی است که خدا و رسولش او را دوست دارند و او هم خدا و رسولش را دوست دارد. علی علیه السلام وارد منزل شد، سلام کرد و در حضور پیامبر نشست و از خجالت سرش را به زیر انداخت. پیامبر صلی الله علیه و آله سکوت را شکت و فرمود: یا علی! گویا برای حاجتی نزد من آمدهای که از اظهار آن خجالت می کشی؟ عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم فدای تو باد، من در خانه شما بزرگ شدم و از الطاف شما برخوردار گشتم و به برکت وجود شما هدایت شدم. یا رسول الله! اکنون موقع آن شده که برای خودم همسری انتخاب کنم، اگر صلاح می دانید که دخترت فاطمه علیها السلام را به عقد من در آورید سعادت بزرگی نصیب من شده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله که در انتظار چنین پیشنهادی بود، صورتش از سرور و شادمانی برافروخته شد و فرمود: صبر کن تا از فاطمه اجازه بگیرم. پیامبر صلی الله علیه و آله نزد فاطمه علیها السلام رفت و فرمود: دخترم! علی را به خوبی میشناسی، برای خواستگاری تو آمده است، آیا اجازه میدهی تو را به عقدش در آورم؟ خدا از آسمان اجازه عقد فرموده است. فاطمه علیها السلام از خجالت سکوت کرد و چیزی نگفت. (2) پیامبر صلی الله علیه و آله سکوت او را علامت رضایت دانست و به نزد علی علیه السلام آمد و با لبی خندان فرمود: یا علی! برای عروسی چیزی داری؟ (3)
وقتی که علی علیه السلام فاطمه علیها السلام را از رسول خدا خواستگاری کرد، پیامبر مسرور و شادمان شد، تبسم نمود و فرمود: آیا برای این امر چیزی داری؟ علی علیه السلام عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما یا رسول الله! من چیزی را از شما پنهان نمی کنم، تمام داراییم یک شمشیر، یک زره و یک شتر آبکش (یا اسب) است و جز اینها چیزی ندارم. (4)
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: شمشیر برای تو لازم است، زیرا تو مرد جنگ هستی و با آن در راه خدا جهاد میکنی. شتر نیز از لوازم زندگی است که باید با آن آبکشی نمایی و برای اهل و عیال خود کسب روزی کنی و در مسافرت ها برای باربری استفاده اش کنی، زره را به عنوان مهر زهرا علیها السلام می پذیرم. سپس فرمود: یا علی! آیا می خواهی تو را بشارتی بدهم؟ عرض کرد: بلی یا رسول الله! پدر و مادرم فدای شما باد. فرمود: تو را بشارت باد که خدای تعالی فاطمه را در آسمان به تو تزویج نمود پیش از آنکه من او را در زمین به تو تزویج کنم. (5)
کیفیت خواستگاری علی علیه السلام از فاطمه علیها السلام به صورت های دیگری نیز نقل شده است که در ذیل به برخی از آن ها اشاره می شود.
شیخ طوسی در امالی از امام علی علیه السلام آورده است که گفت:
ابوبکر و عمر پیش من آمدند و گفتند: کاش نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله می رفتی و درباره ازدواج با فاطمه علیها السلام گفتگویی می کردی؟
علی علیه السلام گفت: نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفتم و آن حضرت تا مرا دید لبخندی زد و گفت: ای اباالحسن! آیا چیزی می خواهی؟
من مراتب خویشی، و سبقت در ایمان به اسلام، یاری کردنم به او و جهادهایی که داشتم و تلاش هایی که برای پیشرفت اسلام کرده بودم را برای آن حضرت بازگو کردم. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای علی! هر چه گفتی راست است و من آنها را تصدیق می کنم و شهادت می دهم که مقام تو برتر از آن است که گفتی.گفتم: یا رسول الله! حال که چنین است اجازه دهید تا فاطمه علیها السلام را به همسری خود برگزینم.
پیامبر فرمود: ای علی! قبل از تو مردان دیگری نیز چنین خواسته ای داشتند، ولی هرگاه تقاضای آنها را با فاطمه در میان می گذاشتم در چهره او علامت عدم رضایت را مشاهده می کردم، حال نیز، تو باید چند لحظه ای صبر کنی تا نزد او بروم و خواسته تو را با او در میان گذارم و برگردم. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد فاطمه علیها السلام رفت، فاطمه برخاست و عبا و نعلین های پدرش را گرفت و برای او آب آورد تا وضو بگیرد و پاهایش را بشوید، سپس پیامبر صلی الله علیه و آله نشست و به فاطمه گفت: دخترم! فاطمه گفت: هر چه می خواهید بگویید. پیامبر فرمود: علی بن ابی طالب که تو قرابت او را با ما می شناسی، و فضل و برتری او را بر دیگران می دانی، و چگونگی اسلام و ایمان او را دیده ای، و نیز می دانی که من از خدای خود خواسته ام که تو را برای بهترین و محبوبترین بندگانش تزویج کند، درباره ازدواج با تو گفتگویی با من داشته، نظر خودت درباره این امر چیست؟ فاطمه هنگامی که این سخن را شنید چیزی نگفته و سکوت کرد، و از خجالت چهره اش را برگردانید. رسول خدا صلی الله علیه و آله برخاست در حالی که با خود می گفت: الله اکبر، خدا بزرگ است، سکوت فاطمه نشانه رضایت اوست.
در این حال جبرئیل بر رسول خدا فرود آمد و گفت: ای محمد! فاطمه را به ازدواج علی درآور که خداوند از این وصلت خشنود است و آن دو نیز شایسته یکدیگر می باشند.
علی علیه السلام می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله دخترش را به ازدواج من درآورد و آنگاه نزد من آمده دستم را گرفته و فرمود: با یاد و نام خدا برخیز و این ذکر را بخوان که: "علی برکه الله، و ما شاء الله، و لا قوه الا بالله، و توکلت علی الله"؛ بر سفره برکت خدا می نشینم، و راضی می شوم بر آنچه او بخواهد، همانا قدرت و قوتی نیست مگر از جانب خدا، پس به او توکل می کنم و یاری می طلبم.
سپس مرا کنار فاطمه نشانید و گفت: خداوندا! اینان محبوبترین مردم در نزد من می باشند، پس آنان را دوست بدار، و خیر و برکت به فرزندان آنها عطا کن، و آنان را از هر آسیبی حافظ باش، من آنها و فرزندانشان را از شر شیطان فریبکار به تو می سپارم. (6)
محقق اربلی در کشف الغمه، به نقل از مناقب علی بن ابی طالب علیه السلام تالیف خوارزمی، از علی علیه السلام روایت کرده که گفت:
من به حضور رسول خدا رفتم و فاطمه را خواستگاری نمودم، یکی از کنیزان به من گفت: آیا می دانی که فاطمه را از رسول اکرم خواستگاری نموده اند؟ گفتم: نه. گفت: آری، او خواهان دارد، چه مانعی دارد که نزد پیغمبر خدا مشرف شوی تا فاطمه را برای تو تزویج نماید؟ من گفتم: آخر من چیزی ندارم که ازدواج نمایم؟ گفت: اگر تو نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله مشرف شوی حتماً فاطمه را به تو خواهد داد. وی همچنان اصرار می نمود تا اینکه بالاخره من به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله مشرف شدم. آن حضرت خیلی با عظمت و با ابهت بود، وقتی در حضور آن بزرگوار نشستم سکوت اختیار نمودم. به خداوند سوگند که قدرت سخن گفتن نداشتم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود: برای چه نزد من آمدی، آیا حاجتی داری؟ من سکوت کردم. فرمود: شاید برای خواستگاری فاطمه آمده باشی؟ گفتم: آری. فرمود: آیا چیزی داری که با او ازدواج نمایی؟ گفتم: نه به خداوند سوگند، فرمود: آن زرهی که سلاح تو بود، چه شد؟ گفتم: حاضر است، به حق آن خدایی که جان علی در دست قدرت او می باشد، آن زره قیمتش بیش از چهارصد درهم نیست.
فرمود: مانعی ندارد، من فاطمه را با همان زره برای تو تزویج می نمایم، آن را برای زهرا بفرست و با وی ازدواج کن. (7)