با من بگو از داستان شهر پر راز
از شهر مرد و دشمن و صد کار غم ساز
از سیلی غم بار تر از هرچه دشنه
از زخم یک تابوت و از آن چاه تشنه
از میخ و دغ الباب و از یک روز تبدار
از دست و از بستن بگو، از خون دیوار
از قطره ی اشکی بگو بی طاقت از غم
از غربت مردانه ی تک مرد عالم
از دست مظلومه بگو، از اشک مظلوم
از بی نیازی های یک حق دار مظلوم
از لحظه ی لغزیدن اشکی به یک چاه
از سر رمز آلود آن دوران کوتاه
دوران کوتاه فراق اشک و یک ماه
دوران وصل اشک و عکس ماه در چاه
از رستگاری ها بگو در قلب محراب
از ذبح اسماعیل و از تعبیر یک خواب
از جذبه ی سالار یک صحرای سوزان
از سرفرازی های آن مصلوب ایمان
از دست بی انگشتر و از مشک با دست
از خنجر خفته بگو، از جام بی مست
از تیر و از سرنیزه و از خون و خنجر
اعجاز سرمستی بگو، آواز یک سر
از ماندن و از مصلحت، از کار مجنون
رفتن بگو، آری بگو در قلب صد خون