علی علیه السلام وارد منزل شد، سلام کرد و در حضور پیامبر نشست و از خجالت سرش را به زیر انداخت. پیامبر صلی الله علیه و آله سکوت را شکست و فرمود: یا علی! گویا برای حاجتی نزد من آمدهای که از اظهار آن خجالت میکشی؟ عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم فدای تو باد، من در خانه شما بزرگ شدم و از الطاف شما برخوردار گشتم و به برکت وجود شما هدایت شدم. یا رسول الله! اکنون موقع آن شده که برای خودم همسری انتخاب کنم، اگر صلاح میدانید که دخترت فاطمه علیها السلام را به عقد من درآوری سعادت بزرگی نصیب من شده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله که در انتظار چنین پیشنهادی بود، صورتش از سرور و شادمانی برافروخته شد و فرمود: صبر کن تا از فاطمه اجازه بگیرم. پیامبر صلی الله علیه و آله نزد فاطمه علیها السلام رفت و فرمود: دخترم! علی را به خوبی میشناسی، برای خواستگاری تو آمده است، آیا اجازه میدهی تو را به عقدش در آورم؟ خدا از آسمان اجازه عقد فرموده است. فاطمه علیها السلام از خجالت سکوت کرد و چیزی نگفت. (7) پیامبر صلی الله علیه و آله سکوت او را علامت رضایت دانست و به نزد علی علیه السلام آمد و با لبی خندان فرمود: یا علی! برای عروسی چیزی داری؟ (8)
(7) بنابر روایتی دیگر فرمود: "خشنودم به آنچه که خدا و پیامبر او برای من رضایت دادند". باز بنابر روایتی دیگر فرمود: "ای رسول خدا! تو از من سزاوارتری که اظهار نظری کنی".
(8) بحارالانوار، ج 43 ص 127.