پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله در واپسین روزهای زندگانی، روزی به منبر رفت و فرمود: هر کس از من طلبی دارد درخواست نماید، آنگاه بلال در کوچه های مدینه فریاد زد که: ای مردم! اینک این محمد بن عبدالله است که می خواهد قبل از روز قیامت قصاص شود هر کس حقی از او طلب دارد بخواهد. مردی بلند شد و گفت: ای رسول خدا! شما در جنگ بدر که صف سربازان را تنظیم می کردید، با شلاق خود بر شکم من در حالی که لخت بود، زدید. پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: بیا قصاص کن. مرد گفت: همان شلاق را بیاورید. پیامبر صلی الله علیه وآله به بلال اشاره فرمود که از خانه فاطمه علیها السلام همان شلاق روزهای جنگ را بیاورد. وقتی که بلال از فاطمه علیها السلام سراغ شلاق را گرفت، حضرت فرمود: ای بلال ! پدرم با شلاق چه می خواهد بکند؟ الان که روز جنگ نیست؟ وقتی که بلال آنچه را در مسجد گذشت برای فاطمه شرح داد، آن حضرت ناله ای زد و گفت: وای از این اندوه، برای اندوه تو ای پدر! غیر از تو چه کسی سرپرست فقرا و تهیدستان و درماندگان است؟ ای دوست خدا و دوست همه دلها! ای بلال! به فرزندانم حسن و حسین بگو نزد آن مرد رفته تا از آنان قصاص کند و نگذارند پیامبر را بیازارد. وقتی که شلاق را آوردند پیامبر صلی الله علیه وآله پیراهن خود را بالا زد تا آن مرد با شلاق بر همان موضع بزند ولی بر شکم پیامبر بوسه زد و گفت: منظورم از این کار همین بود. (4)
(4) امالی صدوق، حدیث6؛ بحارالانوار، ج22، ص508.