ای سرکرده سقیفه، تو خوب می دانی با عزیز پیامبر چه کرده ای؟ با همان کینه ای که در دل داری بازگو، تا با همان کینه ای که از تو در دل داریم بشنویم. از تو شنیدنِ قصه دردناکِ شکستن در، و آنچه از بیرون و درون خانه شنیده ای و دیده ای، سوز دیگری در دلِ ما جان نثاران فاطمه علیها السلام بر می انگیزد.
«قال عمر:... فذکرت أحقاد علیّ و ولوعه فی دماء صنادید العرب و کید محمّد و سحره، فرکلتُ الباب و قد ألصقَت أحشائها بالباب تترسه. و سمعتُها و قد صرخَت صرخة حسبتُها قد جعلَت أعلی المدینة أسفلها، و قالت: یا أبتاه یا رسول اللَّه! هکذا کان یُفعل بحبیبتک و ابنتک؟ آه یا فضّة! إلیک فخذینی فقد و اللَّه قُتِل ما فی أحشائی من حمل وسمعتُها تمخض و هی مستندة إلی الجدار، فدفعتُ الباب و دخلت...» (104)
عمر می گوید: (آنگاه که به خانه فاطمه آمدم) کینه های علی و ولع او را به خون بزرگان عرب و حیله و سحر محمد را به یاد آوردم. لذا لگد به در زدم در حالی که فاطمه علیها السلام خود را به درب خانه چسبانده بود و با کمک در از جنینش محافظت می کرد.
او فریادی کشید که گمان کردم مدینه را زیر و رو کرد و گفت: «ای پدر! یا رسول اللَّه! آیا قبلاً هم با حبیبه تو و دخترت چنین می کردند؟ آه! ای فضه مرا دریاب که فرزندم را کشتند».
من صدای ناله او را شنیدم در حالی که به دیوار تکیه داده بود. با این همه در را فشار دادم و وارد شدم!
(104) بحار الانوار ج 8 ، ص 222.