پنجشنبه بیست و چهارم صفر، هنگامی که خورشید در آغوش سرخ فام شفق قرار گرفته بود و پرده طلایی خود را از روی کوهها و تپه های اطراف یثرب جمع می کرد، شهر مدینه چهره تیره و غمناکی به خود گرفته بود. مردم که برای ادای فریضه نماز مغرب، در مسجد اجتماع کرده بودند، هر دو سه نفر با هم، از بیماری پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن می گفتند و از اینکه این موجود ملکوتی را در آستانه فقدان و ناپدیدی مشاهده می کردند، نگران و غمگین بودند.
پس از ادای نماز مغرب، جمعیت جلوی درب منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله تجمع کرده، منتظر بودند درب باز شود و به عیادت پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرفیاب شوند. همهمه عجیبی در منزل پیغمبر شروع شد. از طرفی هم، چون منزل گنجایش ورود همگان را نداشت، قرار شد دسته دسته افراد وارد منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شوند و پس از یک ملاقات مختصر، از منزل خارج گردند؛ تا نوبت به دسته دیگر برسد.
دسته سوم یا چهارم وارد منزل شد و همراه با ورود این جمعیت، رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله که قبلاً از حال رفته بود، چشمانش را گشود؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ لبهای مبارک را از هم گشود و فرمود: «برای من قلم و پاره پوستی بیاورید. شاید بتوانم از خود اثری بگذارم که مردم، پس از من گمراه نشوند».
هنوز سخن رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله به پایان نرسیده بود که صدایی از گوشه اتاق بلند شد: «دعوا الرجل فانه لیهجر حسبنا کتاب اللّه»؛
این مرد را واگذارید؛ هذیان می گوید. کتاب خدا ما را کافی است. (8)
این صدای یکی از توطئه گران بود که فکر می کرد شاید نوشته رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، برخلاف نقشه مرموزانه وی و دستیارانش باشد.
چند نفر از مسلمانان غیور، در مقابل این گفتار ناهنجار، به او پرخاش کردند که: «این چه سخنی است که می گویی؟ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله دارای اشعه وحی است. هذیان نسبت به او مفهوم ندارد».
دو سه نفر از افراد حزب که در جلسه حضور داشتند، گفتار وی را تأیید کردند. اختلاف بین حضار درگرفت. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله خشمگین شده و فرمود: «با حضور من، بحث و جدل معنی ندارد. از نزد من خارج شوید».
با خارج شدن این دسته به فرمان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درب خانه بسته شد، و دیگر به کسی اجازه ورود داده نشد.
عده ای از اصحاب و یاران، سر خود را به دیوار منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله گذارده، های های می گریستند. شهر مدینه در انقلاب عجیبی فرورفته بود. آن شب تا صبح، بیشتر خانه های شهر روشن بود. اجتماعات مختلف در گوشه و کنار شهر تشکیل شده بود. عده ای در نگرانی مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن می گفتند و جمعی برای فردا که شاید رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله از دنیا برود، نقشه می کشیدند.
در خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سه چهار نفر از نزدیکان رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اطراف بستر آن حضرت را گرفته و بر حال رقت بار پیامبر صلی اللَّه علیه و آله اشک می ریختند. سر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در دامن علی علیه السلام بود. عباس و برخی از عموزادگان آن حضرت، در سمت پایین پای پیغمبر نشسته بودند. دختر دردانه اش- زهرا علیها السلام - به اتفاق نوباوگان دلبندش- حسن علیه السلام و حسین علیه السلام - در دو طرف بستر پدر و نیای بزرگوار زانو زده بودند. فاطمه علیها السلام بیتابانه ناله می زد و فرزندانش هم- در حالیکه چشمان خود را به چهره زرد رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله دوخته بودند- قطرات اشک از گوشه دیدگانشان، پهنای رخساره آنها را فراگرفته بود.
پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله چشمان بی رنگش را گشود؛ قدری به قیافه دختر- که بی تابی می کرد- خیره شد و سپس با سر، به وی اشاره کرد.
زهرا علیها السلام که احساس کرد پدر می خواهد به او سخنی بگوید ولی نای حرف زدن ندارد، آرام گرفت. گوش را نزدیک دهان پدر آورد؛ سپس سر را بلند کرد و آنگاه- در حالی که قطرات اشک را از صورتش پاک می کرد- تبسم کرد.
حضار با دیدن این منظره، شگفت زده شدند. علی علیه السلام از فاطمه علیها السلام پرسید: «چه شد که ناگهان خندان شدی؟»
زهرا علیها السلام با کمال شادمانی گفت: «سخنی از پدرم شنیدم که خوشوقت شدم».
علی علیه السلام: «چه سخنی؟»
فاطمه علیها السلام: «پدر در گوش من گفت: دخترم! زیاد بیتابی مکن. به تو مژده بدهم مدت هجران من، برای تو کوتاه است. به زودی در آن جهان، به دیدارم نائل خواهی شد. تو از همه زودتر، به من می رسی».
این گفتار و حالت فاطمه علیها السلام ، رشته شکیبایی علی علیه السلام را پاره کرد. امیرالمؤمنین علیه السلام که تا آن لحظه مقید بود خودداری کند و برای تسلی خاطر همسر و فرزندان عزیزش، سوز دل را بروز نمی داد، با شنیدن این گفتار، آه سردی کشید و قطرات اشک، محاسن مبارکش را تر کرد.
نیمی از شب گذشته بود و جمعیت به کلی از اطراف خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و مسجد متفرق شده بودند. ناگهان صدای کوبه در بلند شد. فاطمه علیها السلام با شتاب پشت در آمد و گفت: «کیست؟»
ناشناس: «مردی از اهل بادیه ام. از راه دوری، برای عیادت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله آمده ام و ضمناً کار لازمی هم دارم».
فاطمه: «حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وخیم است. از پذیرش اشخاص، معذور...».
ناشناس: «چاره ای نیست. باید پیامبر را ملاقات کنم».
فاطمه: «می گویم امکان ندارد. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله قادر به گفتگو با کسی نیست. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله چهره مرگ به خود گرفته. بنده خدا! پی کار خود برو».
ناشناس: «خواهش می کنم از خود پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله اجازه بگیرید. اگر اجازه نفرمود، برمی گردم».
فاطمه علیها السلام به اتاق برگشت. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سؤال کرد: «دخترم! که بود؟»
زهرا علیها السلام: «مردی است که می گوید: از راه دوری آمدم. هر چه خواستم او را رد کنم، نشد. گفت: حتماً از خود شما اجازه بگیرم. اگر اجازه نفرمودید، مراجعت کند».
پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در حالیکه تبسم اسرارآمیزی بر گوشه لب داشت و گویا از لا به لای لبان متبسمش، روح ملکوتیش می خواست پرواز کند، نفس عمیقی کشید و فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُوْنَ»؛ مملوک خداییم و به سوی او بازگشت می کنیم. دخترم! او صحرانشین نیست؛ عزرائیل است. برای گرفتن جان من آمده. از هیچکس اجازه نمی گیرد. این اولین خانه ای است که با اجازه، داخل آن می شود. برو در را باز کن.
زهرا علیها السلام در حالی که لرزه شدیدی، اندامش را گرفته بود و سرنوشت خود را محکوم یک قضای الهی می دید، با قدمهای ناتوان، نزدیک درب خانه آمد و در را باز کرد. باد پرهیبتی به صورت او اصابت کرد. کسی را ندید. در را بست و به اتاق برگشت (9) . مشاهده کرد چشمان پدر به سقف دوخته شده؛ عرق مرگ بر پیشانی آن جناب نشسته و جملاتی زیر لب می گوید. زهرا علیها السلام با فریادی، عقده گره خورده در گلو را ترکانید. همراه با شیون فاطمه علیها السلام ، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام خود را روی سینه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله انداخته، شیون و زاری را سر دادند.
علی علیه السلام - در حالیکه سر پیغمبر را به سینه داشت- سراسیمه کوشش کرد حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را از روی سینه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله بردارد؛ ناگهان حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به صورت عادی برگشت؛ نگاهی به علی علیه السلام کرد و فرمود: «یا علی! بگذار عزیزانم مرا وداع کنند. آنها دیگر مرا نمی بینند. بگذار مرا ببویند و من هم، آنها را ببویم». سپس با دست دیگر، قطیفه را روی سر خود و علی علیه السلام کشید. کسی از حضار متوجه نشد که پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله با علی علیه السلام چه می گوید؟
پس از مدتی، دستهای پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بی اختیار از دو طرف بدنش افتاد. علی علیه السلام با چشمان مالامال از اشک، سر را از زیر قطیفه بیرون آورد و به زهرا علیها السلام فرمود: «مرگ پدر را به تو تسلیت می گویم» (10)
در این هنگام، امّ سلمه و بعضی از زنان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وارد اتاق شده بودند. به مجرد ورود، صدای شیونشان بلند شد. در بین ناله های دلخراش زنان، نوحه سرائیهای فاطمه علیها السلام ، دل را آب می کرد. او فریاد می زد: بابا رفتی؛ بابا به خدا نزدیک شدی؛ بابا دعوت حق را اجابت کردی؛ پدر! هر کس بمیرد، خاطره و یاد او کم می شود. اما یاد تو بابا، با مرگت افزون می گردد؛ در این هنگام که مرگ بین من و تو جدایی افکند، خود را تسلی می دهم.
و به نفس خود می گویم مرگ راه همه ماست؛ آنکه امروز نمرده است، فردا می میرد.
صدای شیون و ضجه و ناله، از خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بلند شد و با شنیدن صدای گریه و شیون اهل بیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیمه شب بیست و هفتم ماه صفر در مدینه اعلام شد.
جمعیت از خانه ها بیرون ریختند و اطراف منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ازدحام کردند. زن و مرد در اطراف خانه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ضجه می زدند. شخصی از منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله خارج شد و ضمن اعلان صریح مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و تسلیت به عموم مسلمانان، گفت: «باید کسی در مراسم غسل و کفن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرکت نکند؛ زیرا پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به علی علیه السلام دستور داده او را تنها غسل بدهد و کفن کند».
علی علیه السلام زنها را از اطاق بیرون کرد؛ تا آماده غسل و کفن آن حضرت بشود. عباس گفت: «برادرزاده! هم اکنون که بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله روی زمین است و هنوز نقشه ای اجرا نشده، دست خود را بده تا با تو، به عنوان خلیفه، بیعت کنم و بلافاصله از تمام بنی هاشم برای تو بیعت بگیرم در خارج هم، منتشر کنیم که بستگان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، همه با علی علیه السلام بیعت کردند؛ تا اگر کسی در کمین نقشه شومی باشد، در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد».
علی علیه السلام فرمود: «غیر از من، شخص دیگری شایسته این مقام نیست که بتواند ادعا کند؛ تا ما بخواهیم با این کیفیت، این مقام را برای خود بر مردم تحمیل کنیم.» (11)
برحسب وصیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اتاق خالی شد و همه از حجره بیرون رفتند. فقط فضل بن عباس باقی مانده بود که او هم مأموریت داشت چشمانش را ببندد و در غسل، علی علیه السلام را کمک کند و آب بریزد.
علی علیه السلام ، اول خواست پیراهن را از تن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درآورد. صدایی در فضا پیچید: «پیراهن را از بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیاور. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله را از زیر پیراهن غسل بده».
علی علیه السلام هم- که این صدای غیبی را فرمان خدا تلقی کرده بود- از این عمل خودداری کرد و از زیر پیراهن، مشغول غسل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله گردید. بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، به خودی خود، به هر طرف که علی علیه السلام اراده میکرد، می گشت.
(8) صحیح بخاری، ج 2، ص 118؛ مسند احمد حنبل، ج 1، ص 222؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 563.
(9) بحارالانوار، ج 22، ص 510 - 528.
(10) بحارالانوار، ج 22، ص 510 - 528.
(11) الامامة والسیاسة، ج 1، ص 12؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 39.